ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 23 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ماه آسمان ما

لوبیای قرمز کوچولوی ما

دومین روز هفته هشت، نی نی قشنگم تو اندازه یه لوبیای قرمز کوچولویی که مرتب تو دل من ورجه وورجه میکنی،  خدا رو بابت بودنت شکر میکنم و برای سلامتیت هر روز دعا میکنم و صلوات می فرستم  این روزهای مامان و بابا به لطف وجود تو خیلی قشنگه، حالت تهوع های مامان روز به روز داره بیشتر میشه و دیگه نمیدونم چیکار کنم! ولی چون به گفته دکتر طبیعیه و نشونه سلامت توه من تحمل میکنم و از خدا میخوام تحت هر شرایطی تو سالم باشی عزیزم از دیروز بگم که ناهار رفتم خونه مامانم،نمیدونم تو بعد ها چی صداشون میکنی ولی من رفتم اونجا و دایی حسین و احسان هم بودن، با کلی زور زدن و خجالت و من و من به مامانم گفتم که داری مامان بزرگ میشی، اونا هم خوشحال شدن و حسین که ...
30 مرداد 1393

تمشک دوست داشتنیه ما

الهی قربونت برم که الان اندازه یه تمشک خوشمزه ای دومین روز هفته هفتیم و تو داری روز به روز بزرگ میشی و مامان هم روز به روز متغیر... حالت تهوع در سراسر روزم هست و این اذیتم میکنه، میلم به غذا خیلی کم شده و مواد خوراکی شیرین رو که میبینم میخوام بالا بیارم  نمیخوام دیگه خیلی توضیح بدم همینقدر بگم که حالم خیلی مساعد نیست، بابا جون که الهی قوربونش برم همش دور و برمه و هر کاری دارم میکنه برام و نمیذاره بهم بد بگذره، بیشتر کارای خونه با باباشده و من فقط برسم زنده بمونم  دوست داشتم تو این روزها مامانمم میدونست و بهم کمک میکرد ولی هی دلم میگه نمیخواد و بذار یه خورده بگذره بعد بگو و اینا... الانم یه ظرف بزرگ هندوانه جلومه و هی ازش میخورم اخه...
23 مرداد 1393

هفته ششم بارداری

عشقم الان من و تو تو هفته 6 بارداری هستیم و خدا رو هزار هزار بار شکر تو اصلا مامان رو اذیت نکردی، الهی قربونت برم که اینقدر بچه اروم و نازی هستی.  این روزهای من و بابا رنگ و بوی خاصی داره و اصلا نمیدونیم با چه زبونی خدا رو بابت بودن تو شکر کنیم.  همونطور که گفتم باید 10 شهریور برم سونو و تا اون موقع باید فقط قرص کلسیم مصرف کنم که امروز باباجون از بیمارستان گرفته و عصری برام میاره. هنوز به خانواده هامون هیچی از بودن تو نگفتیم، فقط به چند تا از دوستای نزدیکمون گفتیم و اونا هم بسیار خوشحال شدن و ذوق کردن  پنجشنبه شب اسیه و حمید اومدن خونه مون و شب هم موندن و دیروز ظهر رفتن، از مسافرت برای تو یه بلوز و شلوار تو خونه ای شیری رنگ با...
18 مرداد 1393

هسته سیب مامان و بابا

سلام شیشه عمرم، سلام خلاصه زندگیم، دیروز رفتم پیش خانوم دکتر و اولین ویزیت با شما رو تجربه کردم  الهی قربونت برم که دلخوشیه مامان و بابا شدی و زندگیمونو شیرین تر کردی  خانوم دکتر یه سری چیزا گفت و گفت یه کم مراقب خودت باش و مسافرت هم تا سه ماه اول اصلا نرو و توصیه های لازم رو گفت  منم همه رو چشم میگم چون عاشق توام دلبندم. اما دیروز و پریروز من خیلی خسته شدم و ساعتات زیادی بیرون از خونه بودم و فکر کنم این موضوع تو رو اذیت کرد، اخه وقتی اومدم خونه و دراز کشیدم یه کم زیر شکمم درد میکرد  دیروز هم ساعت 8 رسیدم خونه و به محض رسیدن بغل بابایی گریه کردم  اونم هی نازم کرد و بوسم کرد و گفت دیگه از فردا استراحتت رو بیشتر کن و...
14 مرداد 1393

جواب مثبت ازمایش

دیروز صبح رفتم ازمایشگاه همیشگی و بدون دفترچه ازمایش بارداری دادم، اخه بابا جون گفت روش نمیشه دفترچم رو ببره بده همکارش برام ازمایش بنویسه و منم مجبور شدم ازاد ازمایش بدم، هزینه ش خیلی با دفترچه فرق نمیکرد، 20 هزار تومن شد، بعدش رفتم سرکار و ظهر برگشتم خونه، تو راه خونه بودم که از ازمایشگاه اس ام اس اومد که جواب ازمایش شما حاضره و من دیگه دل تو دلم نبود، عصر باید من دوباره میرفتم سرکار و بابا جون هم سرکار بود، واسه همین نیم ساعت زودتر قرار گذاشتیم و رفتیم جواب رو گرفتیم، تقریبا مطمئن بودیم مثبته ولی خب وقتی جواب رو دیدیم کلی خوشحال شدیم و ذوق کردیم  چون من صبح فقط گفته ودم ازمایش بارداری میخوام اونا دیگه تو ازمایش میزان دقیق بتا رو مشخص...
12 مرداد 1393

عید فطر مبارک

سلام دلبندم، روز سه شنبه عید فطر بود و فکر کنم اولین عید زندگیه تو بود، الهی قربونت برم که حست میکنم و اینقدر از نزدیک دوستت دارم  روز عید من و بابا جون همراه خانواده بابایی رفتیم نماز و بعدش حلیم گرفتیم و رفتیم خونه اونا خوردیم و اومدیم خونه مون و تا عصر یا خواب بودیم یا فیلم دیدیم  دیروز هم به همراه خانواده من رفتیم باغ و تا غروب اونجا بودیم، اما فرشته کوچولو مامان دیروز خیلی اذیت شد  دل درد داشتم مخصوصا قسمت زیر شکمم که فکر میکنم مربوط به تو باشه و این یعنی تو اذیت شدی عشقم، منم کلی مواظب بودم و استراحت کردم ولی هی دل دردم خوب نشد و شب که برگشتیم نفخ بسیار شدید داشتم و از صبح امروزم دل دردم تبدیل به مشکل گوارشی شده و اصلا ن...
9 مرداد 1393

اولین بی بی چک

بله دیگه من دلم طاقت نیاورد و دیروز که ساعت 3 هر دو خسته و له از سرکار برگشتیم خونه بی بی چک رو امتحان کردم، این بی بی چک رو بابا جون روز شنبه خریده بود منم امتحانش کردم و بعد چند لحظه دیدیم نخیر چیزی نشون نمیده، اومدیم پاشیم بریم به کارامون برسیم که من دیدم یه خط خیلی خیلی کم رنگ پایینش افتاد  اما اونقدر کم رنگ بود که هر دو فقط لبخند زدیم، بعد من رفتم ظرفا رو شستم و بابا جون هم میوه هایی که خریده بودیم جابه جا کرد یه ربع بعد اومدم اتاق دیدم خطه پر رنگ تر و واضح تر شده با خوشحالی بردم نشون بابایی دادم فقط لبخند زد و گفت ایشالا خیره ولی باید جمعه تست کنیم که نتیجه محکم و قطعی باشه، میدونی خودمم ترجیح دادم ذوق نکنم که اگه چیزی نباشه خیلی ...
6 مرداد 1393

ذوق های مادرانه

دوست دارم برات پست بذارم و از حال و هوایاین روزهام بگم، از طرفی هم میگم دیر به دیر بیام اینجا تا کمتر دلشوره داشته باشم، نمیدونم والا با خودم درگیرم کلا  امروز شنبه س و تا اخر هفته حضور تو معلوم میشه، ماه اسمون مایی و بی نهایت دوستت داریم. دلم میخواد بعدا که اینجا رو میخونم ذوق کنم که چقدر برای بودنت مشتاق بودم. این روزها هوا به شدت گرمه و من هم کلافه میشم از گرما. از طرفی روزه و از طرفی هم گرما حسابی جونمو گرفته  دیشب خونه عمو بزرگم دعوت بودیم همه بودن غیر از دختر کوچیکش. اخه بارداره و گفته بود سختمه بیام، ایشالا زودتر نی نی شون به دنیا بیاد. البته این نی نیه دومشه  منم همش فکر میکردم به زودی قراره به همه خبر بدیم که نی نی ما...
4 مرداد 1393

مردادانه

عزیز دل مامان و بابا امروز اول مرداده و هنوز ماه رمضون ادامه داره، من روزه نیستم ولی بابایی روزه س اونم بی سحری، الهی بمیرم براش خواب موندیم بعد میدونست من خیلی سختم میشه مجبورم کرد انجیر بخورم، الانم از سرکار اومدم خونه و ناهار خوردم. تا ده روز دیگه معلوم میشه شما این ماه اومدی تو دل من یا نه...امیدوارم اومده باشی عزیزم. هر چند ما خیلی جدی نبودیم این ماه چون ماه رمضون بود و هر کاری سخت بود  همش با خودم فکر میکنم یعنی این ماه قراره چی بشه؟ من مامان میشم یا نه؟ حس عجیبیه. خدا هر چی خیر و صلاحه پیش بیاره ...
1 مرداد 1393
1