ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 23 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ماه آسمان ما

خرید کالسکه و متعلقاتش

میدونستی تو جوجوی مایی؟ اونقدر برامون عزیزی که تموم ثانیه ها و لحظات زندگیمون رو پر کردی ای قربونت برمممممممممم دیروز صبح من و بابا رفتیم بیرون، بابا جون پیرو جواب آزمایشش باید خون اهدا میکرد، رفتیم و یه کیسه خون بابا رو گرفتن، منم باهاش رفتم که حس تنهایی نکنه، حالا بارونی میومد که خدا میدونه، شدیدددددددد... بعد رفتیم کارای بانکی را انجام دادیم، بعد هم رفتیم سرویس کالسکه برای غزل خانوم که شما باشی دیدیم و یکی هم پسندیدیم، رنگش فکر کنم یاسی میشه، بعد رفتیم خونه مامان من برای ناهار، باباجون ناهار که آبگوشت و یه کم حلوا بود خورد و رفت سرکار و من موندم اونجا، عصر با مامان و بابا رفتیم و کالسکه رو خریدیم، دستشون درد نکنه، سرویس گراکو بود که...
2 آذر 1393

20 هفتگیت مبارک حبه قند مامان

سلام زندگیم، الان هفته بیست هستیم و خدا رو شکر که هر دو سالم و خوشیم، نصف راه رو با هم اومدیم، از خدا میخوام نصف دیگه ش رو هم سلامت طی کنیم، دیروز وقت دکتر داشتم، چکاب ماهیانه، مثل همیشه فشارم خیلی پایین بود فکر کن 8 روی 5 ولی خب این برای من عادیه چون نه اینجور مواقع سر درد دارم نه سر گیجه خدا رو شکر...دو کیلو هم اضافه کرده بودم که کلی براش ذوق کردم، الان شدم 55 کیلو به درخواست خودم یه سونو گرافی هم برام نوشت ولی ازمایش و چیز دیگه ای لازم نداشتم، راستی بهت نگفتم که هفته قبل با مامان و بابای من رفتیم و تخت و کمدت رو اوکی کردیم، مدل فیلی هستش و من دوسش دارم، دست مامان و بابام درد نکنه کلی موقع خریدش خجالت کشیدم که اونا دارن زحمت میفتن، هر ...
26 آبان 1393

18 هفته و سه روز

غزل قشنگم سلام، از اینکه روز به روز داری بزرگتر میشی ذوق میکنم، تقریبا هر روز تکونای کوچولوت رو حس میکنم، تکونات هنوزم اروم و کمه مثل نبض زدن زیر شکمه ولی چند روزیه شدتش بیشتر از نبض شده قربونت برم دوست دارم از حال و هوای این روزهام بیشتر برات بنویسم، من الان یک زن 26 ساله باردارم که دارم از تک تک روزهام لذت میبرم و بیشترین دلیل لذتم وجود تو و بابایی مهربونه، خدا هر دوتون رو برام سالم نگه داره هر کاری میکنه تا من اروم باشم و استرس نداشته باشم، خیلی مهربون و قشنگ باهام حرف میزنه و تو کارای خونه بیشتر از قبل کمکم میکنه، البته اینم بهت بگما رفتار بابایی یه جوری بود که همه میگفتن خوش به حالت که اینقدر همسرت دوستت داره، حتی گاهی بهم میگفتن تو ...
16 آبان 1393

اولین خرید غزلی

عاشقتم که بعضی شبا میای به خوابم و من اینقدر دوستت دارم  به حدی برام عزیزی که دلم نمیخواد از خواب بیدار بشم  من و بابا جون روز دوشنبه عصر رفتیم بیرون و برای تو یه سری لباس خوشگل خریدیم، اولین خریدهای تو بود مامانی، البته کم و بیش مامان من و یه سری هم عمه زهرا برات لباس خریدن ولی من و بابا هنوز هیچی برات نخریده بودیم، یه بلوز و شلوار و زیرپوش بادی برات خریدیم سایز یک  یعنی برای سه تا 6 ماهت دلبندم  وووویییی اونقدر لباسات جیگر و نازن که خدا میدونه  همون روز بابایی برای من یه بلوز قرمز مخصوص بارداری خرید که فانتزیه و روی شکمش عکس نی نیه و نوشته نی نی داره میاد لطفا صبر کنید...اونقدر نازه که نگو البته یه خورده خریدهایاون...
7 آبان 1393

غزل زندگیمان

سلام عمر مامان، سلام عشق مامان، خوبی دلبندم؟ خوبی نفسم؟ الهی من قربونت برم که دختری و میخوای بشی همدم مامان و عشق بابا پنجشنبه رفتیم سونو گرافی و دکتر گفت تو یه دختر ناز و خوشگلی حس و حال من و بابایی که دیگه وصف نشدنیه...اونقدر خوشحال بودیم که نگو همون شب با بابایی تصمیم گرفتیم برات اسم انتخاب کنیم. چند تا پیشنهاد از طرف بابا جون و چند تا هم من و آخرش قرار شد اسم تو رو بذاریم غزل آخ که قربونت برم که اسم دار شدی عاشقتم دخترم خبرای دیگه اینکه مامان و بابای من رفتن مشهد و من میخوام امشب برم پیش دایی حسین و دایی احسان که اونا هم وقتی شنیدن دختری خیلی خوشحال شدن مخصوصا دایی حسین بابا جون هم امشب شیفته و فردا ظهر برمیگرده. دیروز ...
4 آبان 1393

15 هفته و یک روز

سلام عمر مامان و بابا، سلام گلابیه خوشمزه  خوبی مامانی؟ من و بابا هم خوبیم خدا رو شکر، روزها اروم و خوب میگذره، نی نی دایی امیر به دنیا اومد، اسمشم طبق قراره قبلی گذاشتن علی، روز عید قربان به دنیا اومد  اونقدر ناز و دوست داشتنیه که نگو مامانی  من خیلی دوسش دارم، از اون روزی که علی رو دیدم همش لحظه شماری میکنم که تو رو بغل کنم، زندایی هم حالش خدا رو شکر خوبه و براش شب عید غدیر مراسم نامگذاری گرفتن و فقط فامیلای نزدیک دو طرف که من و بابا هم شاملشون میشدیم دعوت بودن مامان هم بالاخره تنبلی رو کنار گذاشته و بیشتر به کارایی که باید برای تو انجام بده اهمیت میده، مثلا هر روز تسبیحات حضرت زهرا و سوره انشقاق و سوره والعصر و سوره ...
23 مهر 1393

تولد 32 سالگی بابا جون

سلام عزیزدلم. دیروز تولد باباجون بود، 32 ساله شد، به قول خودش امسال براش رنگ و بوی دیگه ای داشت. همش میگفت ذوق اینو دارم که سال بعد نی نی 6-7 ماهه س و با هم سه نفری تولد میگیریم. خاله اسیه و شوهرش هم اومدن. امروز عید قربانه. دیروز روز عرفه بود و من و بابا تو خونه با تلوزیون دعا خوندیم.برای همه به خصوص تو دعا کردیم این روزها تهوعم خیلی بهتره ولی خب گاهی معده درد دارم. مثل دیشب که دایی احسان و عمو علی خونه مون بودن تا دور هم باشیم و با بابا جون فوتبال بازی کنن، منم معده درد شدیدی داشتم. اونا که تا صبح بازی کردن منم 12 خوابیدم. الانم خوابن و من اومدم تا کارامو انجام بدم و قبلشم برای تو پست بذارم. راستی عمه فاطمه هم ازدواج کرد، ایشالا که خو...
13 مهر 1393

سونوی NT و دیدن دوباره عشق مامان و بابا

عمرم بابا 5 روزه که رفته ماموریت و من و تو خیلی خیلی دلتنگشیم، اونقدر که حتی لحظه ای نمیتونیم بهش فکر نکنیم، قراره 3-4 روز دیگه برگرده، نی نی قشنگم دعا کن زودتر برگرده و دوباره خونه مون پر از عشق و شادی بشه، این روزها خیلی کم خونه ایم، همش خونه مامان بزرگا هستیم، زحمتمون رو زیاد میکشن و من ازشون بی نهایت ممنونم ولی خب دلم برای زندگی قبلیمون و خونه پر محبتمون لک زده ایشالا که بابا جون سالم و خیلی زود برمیگرده و دل من و تو رو شاد میکنه دیروز نوبت سونوی ان تی داشتیم، چون بابا نبود خودمون رفتیم، هزینه ش به نسبت سونوی معمولی بالا بود ولی به قول بابا فدای سرت قشنگم مینویسم که یادم بمونه قیمتش شد 45 هزار تومن. بعد از اونجا رفتیم خونه خاله اسی...
2 مهر 1393

خرمای شیرین زندگیمون

سلام قند عسلم، خوبی خرمای شیرین و خوشمزه؟ بودنت روزهامو رنگی تر کرده، عشقم به اطرافیانم چندین برابر شده، هر کسی رو میبینم فکر میکنم با تو چه نسبتی پیدا میکنه و بعد تو دلم قنج میره واسه دیدن رابطه تو و اون  الهی که سالم و صالح باشی و با وجودت روزهای اینده من و بابا جون رو خندان تر و شاد تر کنی دلبندم میدونی چیه؟ من و تو الان 10 هفته و 3 روزه که با هم داریم زندگی میکنیم، از دیروز صبح تهوع های من خیلی کم شده، اونقدر کم که من نگران شدم، همش دلشوره سلامتیت رو دارم  همش میگم خدایا فرشته کوچولوم رو خودت سالم نگه دار، من بنده خوبی نیستم اما تو خدای بی نظیری هستی، تو همیشه هوای بنده هات رو داری، مواظب بند دل من و همسریم هم باش، خدا...
22 شهريور 1393

مادرانه

سر صبحی دلم میخواد باهات حرف بزنم، خیلی حرفا دارم که بهت بگم و بی صبرانه منتظرم بیای و بشینی رو به روم و دستتو بگیرم و بهت بگم که چه حسی دارم، گاهی وقتی فکر میکنم که دارم مامان میشم ته قلبم جیر جیر میکنه، این احساسو فقط خودم میفهمم، قبلا فکر میکردم تحملک کمه و تا بفهمم تو داری میای کلی برات لباس و وسیله میخرم، بعد به خودم میگفتم تو باید صبور باشی و بذاری اول جنسیتش معلوم شه بعد خرید کنی و این حرفا حالا میبینم وقتی تو موقعیتی همه چی فرق میکنه، هنوز من و بابا برات هیچی نخریدیم و منتظریم یه خورده بزرگتر بشی، وقتی که معلوم بشه پرنسسی یا شاهزاده، اون موقع برات خرید میکنیم،  روز به روز تعداد افرادی که میدونن تو داری میای بیشتر میشه، ذوق من و...
16 شهريور 1393