لوبیای قرمز کوچولوی ما
دومین روز هفته هشت، نی نی قشنگم تو اندازه یه لوبیای قرمز کوچولویی که مرتب تو دل من ورجه وورجه میکنی، خدا رو بابت بودنت شکر میکنم و برای سلامتیت هر روز دعا میکنم و صلوات می فرستم این روزهای مامان و بابا به لطف وجود تو خیلی قشنگه، حالت تهوع های مامان روز به روز داره بیشتر میشه و دیگه نمیدونم چیکار کنم! ولی چون به گفته دکتر طبیعیه و نشونه سلامت توه من تحمل میکنم و از خدا میخوام تحت هر شرایطی تو سالم باشی عزیزم
از دیروز بگم که ناهار رفتم خونه مامانم،نمیدونم تو بعد ها چی صداشون میکنی ولی من رفتم اونجا و دایی حسین و احسان هم بودن، با کلی زور زدن و خجالت و من و من به مامانم گفتم که داری مامان بزرگ میشی، اونا هم خوشحال شدن و حسین که بیشتر از همه و احسان کمتر از همه واکنش نشون دادن. به مامانم گفتم فعلا به بابا نگو که گفت باشه ولی فکر کنم گفته بود دیروز با مامانم اینا رفتیم یه چرخی تو شهر زدیم و شام هم باباجون اومد اونجا، غروب من سردرد داشتم، حالت تهوع هم که همیشه دارم خلاصه وضعی داشتم دیدنی...مامانمم فقط به وضعیتم میخندید، شبم با حسین برگشتیم.
امروز صبح من کلاس اموزشی دارم که با توجه به حالت تهوع شدیدم و اینکه نتونستم یه ذره هم صبحونه بخورم احتمالا نرم
دوستت داریم دلبندمون