ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ماه آسمان ما

فعال شدن قوه تخیل عشق مامان

1396/1/31 9:35
نویسنده : مامان سمیه
163 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ثمره زندگیم، عمرم نفسم خانومم عشقم محبتبوس الهی فدات بشم که اینقدر برام عزیزی محبتبغل 

قبل ترها شما بیشتر با وسایل خانه بازی میکردی اما مدتیه دیگه با اسباب بازی های خودت ارتباط برقرار کردی و بازی میکنی و خیلی هم جالبه که تو این بازی ها فهیمیدیم که قوه تخیل شما فعال شده، یعنی خیلی شیک و بامزه یه تیکه لگو میگیری دستت و باهاش ازمون عکس میگیری و نشون مون میدی و میگی مامان عکست خوب شده؟ خوشت میاد؟ بعد من میگم اره یا نه این خوب نشده دوباره ژست میگیرم ازم عکس بهتر بنداز و یا با قابلمه هات غذا میپزی و میگی مامان دارم آشپزی میکنم، بعد برام غذا میکشی و اصرار هم داری که خودت غذا بدی بهم و گاهی هم غذات داغه و دهن من میسوزه و میگی ببخشید مامان جان و قاشق بعدی رو حتما فوت میکنی و وقتی میخورم میگی خوب بود؟ الهی مادر به فدای این همه تخیل و فهم و شعورت بشه محبت بوس 

یه دفعه داری بازی میکنی میگی ای وای گوشیم زنگ میخوره، بعد از زیر بغلت گوشیت رو در میاری میگی الو خوبی خوشی سلامتی چی میکنی؟ بیا خونه مون بعد من میپرسم کیه؟ هر بار یه نفره که بهت زنگ زده یا مامان گلی یا بابابزرگ یا باباجعفر یا مامان جون گاهی هم بابا و دایی احسان و دایی حسین کلا خیلی برای خودت تصور میکنی و با این تصورات خوش میگذرونی محبت  حالا دیگه کمتر کابینت ها رو میریزی به هم البته وقتایی که من ظرف میشورم یا مشغول آشپزی هستم تو هم میای تو آشپزخانه و با کابینت مشغولی ولی در حالت عادی این عشق به وسایل خونه کمتر شده بوس وقتی کاری دارم میای میگی مامان منو بلغ کن بگو دوستت دارم فقط یه مادر حس اون لحظه منو درک میکنه که چقدر ذوق میکنم و میرم رو ابرا و و برای هر ثانیه زندگیم خدا رو صدها هزار بار شکر میکنم محبت 

هفته قبل سر ظهر خیلی خوابت میومد و منم مشغول غذا درست کردن بودم هی میگفتی مامان بریم منو لالا تون منم گفتم عزیزم من دارم برای بابا ناهار درست میکنم شما برو خودت بخواب تا من بیام، اخه همیشه من کنارت دراز میکشم تا بخوابی، بعد رفتی تو اتاق و دراز کشیدی تو جات چند دقیقه ارام بودی امدم نگاه کردم دیدم خوابت برده محبت آخ که اون لحظه چقدر حالم عجیب بود از یه طرف دلم برات میسوخت که تنها خوابیدی از طرفی ذوق داشتم که دیگه خانم شدی و میتونی تنها بخوابی بغل بوس دیروز هم همین وضع بود و البته من میتونستم بیام کنارت تا بخوابی ولی بازم بهت گفتم خودت برو بخواب منم بعد میام که خیلی عزیز بهم گفتی پس آب بده وقتی آب خوردی رفتی تو اتاق و خوابیدی درست مثل فرشته های ناز بوسمحبت الهی من فدای این همه عقل و شعورت بشمممممممم بغلبوس 

چند روز قبل که رفته بودیم خانه مامان جون از همون اول رفتیم حیاط و هوا افتابی و عالی بود منم شلوار شما رو درآوردم و زیر انداز هم برات انداختم و با هم سه نفری (من و شما و مامان جون) نشستیم جلو افتاب و یه ساعتی آفتاب گرفتیم، حس خیلی خوبی بود البته بیشتر وقت شما داشتی توپ بازی میکردی و خوش میگذروندی، یه جاهایی هم بدون کفش بازی میکردی که بیشتر خوشت اومده بود و راضی نمیشدی بریم تو خونه، ان شالله هوا گرم میشه بیشتر میریم افتاب گیرانمحبت 

شکوفه شلیلم هستی من قند و نباتم بدون که من و بابا حامد عاشقتیم و هر لحظه از اینکه هستی خدا رو شکر میکنیم دلنبدممحبتبوس 

امروز دو سال و 22 روز سن داری نفسممحبتبوس

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان هدی
1 اردیبهشت 96 17:01
هههههههههههههههههزاااااااااااااااااااااااار ماشالله یعنی قند تو دلم آب شد وقتی خط به خطش رو خوندم. الله اکبرش بشه. قربان زبان شیرینش بشم. از چشم بددور باشی عزیز دلم. جااااااااااااااااانااااا
مامان سمیه
پاسخ
مرسی خاله هدی. شما خیلی لطف داری عزیزم. خدا حسناجون رو براتون حفظ کنه