ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ماه آسمان ما

دلبندم نفسم عشقم امیدم دخترم

1396/5/6 10:26
نویسنده : مامان سمیه
805 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم، نفس مامان ما امروز که این خاطره رو برات ثبت میکنم 2 سال و 3 ماه و 28 روز سن داری، تک تک روزهام با بودنت قشنگ و ناب شده اونقدر لحظات زندگیمو دوست دارم که حاضرم برای ماندگار شدنشان هر کاری بکنم ولی میدونم که نمیشه، عمر مثل نسیم میگذره و من فقط میتونم ازش نهایت استفاده رو ببرم و خدا رو براش شکر کنم، الهی شکر که تو هستی غزلکممحبت هر روز با حرف و کار و فکر جدید منو غافلگیر میکنی و من غرق لذت مادرانگی میشم، نمیتونم همه لحظات قشنگت رو ثبت کنم ولی بعضی هاشو اینجا مینویسم تا یادم بمونه همیشه شاکر باشم برای داشتن تو دردانه مامانمحبتبغلبوس 

چند روز قبل داشتم ظرف میشستم و شما تو پذیرایی داشتی بازی میکردی،گفتی مامان نگاه کن، نگات کردم دیدم با دستا و بدنت ادا در میاری، گفتم چی میگی؟ حرفی نزدی و به ادا درآوردن ادامه دادی، دوباره گفتم یعنی چی؟ بازم هیچی نگفتی و این بار حرکات دست و بدنت شدیدتر شد و یه خنده قشنگ رو صورتت اومد، بازم متوجه نشدم، وقتی برای چندمین بار ازت پرسیدم این یعنی چی؟ گفتی بگو آب میوه س؟ اونجا بود که فهمیدم داری باهام پانتومیم بازی میکنی و مثلا داری ادای آبمیوه ساندیس که تو تلوزیون تبلیغ میکنه رو در میاری، انقدر خوشم اومد از این کارت که نگو بعد اونقدر با هم پانتومیم بازی کردیم و خندیدیم که نگو محبت 

دو سه روزی میشه که مریض شدی و اول استفراغ و بعد تب و در نهایت اسهال بودی، این وسطا بسیار بی حوصله و نق نقو بودی و سر هر چیزی گریه میکردی، یه بار واقعا خسته بودم و هر چی ازت میخواستم به جای گریه حرف بزنی گوش نکردی، منم دیگه ساکت فقط نگات میکردم و نمیدونستم چیکار کنم، دیدی من کاری نمیکنم رفتی جلو باباحامد و هی تو صورتش نگاه کردی و گریه کردی، باباتم هیچی نگفت و مشغول کار خودش بود، چند دقیقه ای هی جلو بابا گری کردی حتی سرتو خم میکردی که بابا چشمای اشکیتو ببینه، یه دفعه به بابا گفتی الان به من بگو چرا گریه میکنی؟قه قهه انقدر خندیدم بهت که نگو داشتی جلب توجه میکردی نفسم بوس 

دیروز من داشتم با آسیه جون حرف میزدم، زنگ زده بود تا حال شما رو بپرسه، منم گفتم خدا رو شکر بهتره و از صبح اتفاق خاصی نیفتاده و اینا که شما اومدی تو اتاق گفتی بگو غزل حالش خوبه، اسیه هم شنید و کلی قربان صدقه شما رفت که اینقدر ماشالا باهوشی نفسم بغل 

بازم چند روز قبل یه توپ کوچولو گذاشتی زیرلباست و اومدی گفتی مامان من نی نی دارم، مثل عمه حاطمه محبت اخه عمه فاطمه شما تا چند روز دیگه نی نی دار میشه و به سلامتی شما دختردایی میشی محبت

وقتی من یا بابا نماز میخونیم شما مهر میاری و کنار ما نماز میخونی، یه بار من شروع کردم به نماز و شما هم کنارم داشتی نماز میخوندی که دیدی بابا حامد داره وضو میگیره وسط نمازت قطع کردی و گفتی ا اشتبا شد ووووز نگرفتم و رفتی با کمک بابا وضو گرفتی و اومدی ادامه نمازتو خوندی، خیلی برام جالبه که سوره توحید رو تقریبا کامل میخونی، صلوات میفرستی و دعای بعد از نماز رو هم حتما باید بخونیم، هر غذا یا آبی هم میخوری بعدش میگی الهی شکر بوس 

دایره المعارف غزلی محبت منتظر

فاطمه: حافینه که الان دیگه شده حاطمه 

رنگ: هنگ

مسواک: مسباک

بیسکوییت: بوسوییت

رفت: هفت ..کلا حرف ر رو نمیتونی خوب بگی و ه تلفظ میکنی منتظر

لگن: هلنگ

روغن بنفشه: هوغن ببمشه

بغل دستی: دس بلغی

قلب: الب

کلمات زیادی هست که بامزه میگی ولی خب خدا رو شکر بیشتر کلمات رو درست ادا میکنی. اگه کلمه جدیدی یادم اومد به اینا اضافه میکنممحبت 

روز دختر امسال حال ندار بودی عشقم ولی شب قبلش که هنوز حالت خوب بود شیرینی گرفتیم و چند تا عکس انداختیم، رفته بودیم خانه مامان گلی، لباس توی عکس رو هم برات خریدیم به عنوان کادو، همیشه سلامت باشی دخترم، ان شالله عاقبت بخیر باشی جگرگوشه ام محبتبوس 

دوستت دارم، همه فکر و ذکرم تویی محبتبوس

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)