روزهای شیرین با غزلی
نازنین مامان خیلی دلم میخواد خاطراتت رو بیشتر و کامل تر ثبت کنم اما واقعا وقت نمیکنم امروز شما 2 سال و 7 ماه و 25 روزه ای و من به اندازه تمام روزهای عمرم عاشقتم
یادته گفتم شبا همراه بابا میخوابی؟خب اون موضوع ففقط یه دوهفته ای بود بعدش موقع خواب ترجیح میدی بازم من کنارت باشم الهی فدات بشم که اینقدر نرم نازکی
تو این مدت یه روز عصر رفتیم خانه خاله هدی تولد حسنا جون. نیکا و مامانش،رها و مامانش ملینا(همسایه مامان خاله هدی) هم بود و شما حسابی بازی کردین و خوش گذشت بهتان
یه روز ظهر هم همراه آسی جون و عموحمید رفتیم پاییز گردی و اون روزم خیلی عالی بود
دو شب هم رفتیم عروسی نوه عموی من که بازم به شما خیلی خوش گذشت و کلی از دیدن صحنه های رقص و اینا تعجب و بعد ذوق زده شده بودی انقدرم توی اون دو شب خانم بودی و اصلا اذیت نکردی که بیشتر عاشقت شدم نفسم حالا از اون موقع به بعد آهنگای عروسی رو تکرار میکنی و میگی عروس چقدر بلنده ایشالا مبارکش باد
یه کاری که این مدت کردم و ازش راضی بودم این بود که شما یاد گرفتی اصلا شبا از تو تختت نیای پایین کنار من بخوابی. باهات صحبت کردم و گفتم شما خانوم شدی و باید سرجای خودت بخوابی و ماشالا هزار ماشالا قبول کردی قبلا هم تو تختت میخوابیدی اما اولش کنار من میخوابیدی بعد من میداشتمت تو تختت و گاهی نصف شب میامدی پایین و تا صبح کنار من میخوابیدی اما حالا از همون اول میری توی تختت و لالا میکنی و تا صبح هم اگه برا اب خوردن بیدار بشی دیگه نمیای پایین و همونجا میخوابی. آفرین خانوم خوشگل من
هرکاری کردم نشد عکس بذارم. امیدوارم زودی بیام و چن تا عکسم بذارم