مادرانه
سر صبحی دلم میخواد باهات حرف بزنم، خیلی حرفا دارم که بهت بگم و بی صبرانه منتظرم بیای و بشینی رو به روم و دستتو بگیرم و بهت بگم که چه حسی دارم، گاهی وقتی فکر میکنم که دارم مامان میشم ته قلبم جیر جیر میکنه، این احساسو فقط خودم میفهمم، قبلا فکر میکردم تحملک کمه و تا بفهمم تو داری میای کلی برات لباس و وسیله میخرم، بعد به خودم میگفتم تو باید صبور باشی و بذاری اول جنسیتش معلوم شه بعد خرید کنی و این حرفا حالا میبینم وقتی تو موقعیتی همه چی فرق میکنه، هنوز من و بابا برات هیچی نخریدیم و منتظریم یه خورده بزرگتر بشی، وقتی که معلوم بشه پرنسسی یا شاهزاده، اون موقع برات خرید میکنیم، روز به روز تعداد افرادی که میدونن تو داری میای بیشتر میشه، ذوق من و باباجون هم بیشتر، حالت تهوع و بالا اوردنای من میشه گفت فرقی نکرده، تقریبا هر روز بالا میارم و سراسر روز هم تهوع دارم، اما راضی ام چون میگن نشونه سلامت توه عمرم، زندایی فائزه ماه اخر رو میگذرونه و تا یه ماه دیگه علی رو بغل میکنه، خیلی براش خوشحالم، خدا خودش و نی نی ش رو حفظ کنه، دیروز تو مولودی زندایی مریم دیدمش، همش میگفت حس میکنم حامله ای و منم طفره میرفم و اون بیشتر شک میکرد و میخندید. نی نی میخوام یه چیزی رو بدونی، من خیلی تو رو دوست دارم...خواهش میکنم سالم و صالح باش
طبق نظر سونو گرافی امروز پنجمین روز هفته نهیم