فوت بابابزرگ بابا جون
سلام عمر و جونم، دلم میخواد هر روز تنها کارم گشتن به دور تو باشه زندگیم تنها کارم قربون صدقه رفتن تو باشه هستیم عاشقتم بدجور دختر گلم
شنبه هفته قبل یعنی 4 بهمن ماه خبردار شدیم که بابا بزرگ بابا جون فوت کرده، بی نهایت ناراحت شدیم، آخه ایشون خیلی خیلی مهربون بود و برای دیدن تو مشتاق بود، خیلی ندیده تو رو دوست داشت و برای سلامتیت کلی دعا میکرد، سن ایشون بالای صد سال بود و خدا رو شکر عمر با برکت و خیلی خوبی داشتن اما با رفتنشون ما رو خیلی ناراحت کردن کاش میموند و تو رو میدید قشنگم. روحش شاد ... ما هم همون روز شنبه با مامان بابا جون و خواهرش و عموش رفتیم شهرشون و تا فردا غروب هم موندیم، اما بابا میگفت به خاطر شرایط من بهتره برگردیم، پنجشنبه هم که شب هفته بود دوباره با بابا بزرگ اینا رفتیم و غروب پنجشنبه برگشتیم، هفته خوبی نبود، همش گریه و ناراحتی و دلتنگی برای بزرگ خاندانی که مهربونی و اخلاق خوشش زبانزد همه بود. خدا رحمتش کنه
تو این مدت دیگه اتفاقی نیفتاده که برات تعریف کنم، آهان زنداداش آسیه زایمان کرد، سزارین انتخابی روز هفته بهمن، حالا نی نی شون خیلی کوچولوه و به گفته اسیه برای شیر دادن بی نهایت به مشکل خوردن، انگاری سینه های مامانه دچار التهاب شده و نی نی رو عمه و خاله ش شیر میدن، دلم براشون سوخت. خدا کنه زودی مشکلشون رفع بشه.
امروز وارد ماه هشتم شدیم و من از امروز برای سرکار رفتن چادر پوشیدم، چون تو محل کار باید هی از پشت میز بلند شم و راه برم و محیط هم بیشتر مردونه س خجالت میکشیدم با شکم قلمبه تردد کنم، امروز خیلی شیک و خانوم چادر پوشیدم و خیلی راحت تر بودم
30 هفته و 4 روزیم عمرم... اومدنت داره نزدکی میشه و من اینو به خوبی حس میکنم چون حال و هوای منم داره عوض میشه. واقعا حس میکنم دارم مامان میشم...خدایا به اندازه تک تک قطرات بارون شکرت میکنم