اولین سفر برون شهری غزلک
سلام عشقم سلام نفسم، عاشقتم مامانی روز به روز داری شیرین تر میشی، الهی قربونت برم، عکس العملات خیلی بهتر و واضح تر شده و دل ما آب میشه برات
روز سه شنبه صبح من و تو و باباحامد به همراه مامان بزرگ و بابا بزرگت رفتیم شهر باباجون اینا، اول رفتیم خونه عمه فاطمه، عصر رفتیم خونه عمه بابا بعد شام دایی بابا که خوابیدن هم همونجا موندیم، فرداش ناهار خونه دایی کوچیک بابا عصر خونه دختر عموی بابا و شام مامان بزرگ بابا، فرداش ناهار خونه بابابزرگ پدری و عصر هم برگشتیم خونه خودمون . تو این چند روز دختر خیلی خیلی خوبی بودی و همه فامیل که بعضی ها تا حالا ندیده بودنت عاشقت شدن، روز شنبه هم رفتیم خونه مامان جون (مامان من) و اونا هم از شمال برات یه شنل شلوار یه بلوز و یه جفت جوراب سوغاتی آورده بودن، کلوچه و زیر انداز حصیری هم بود که برای من و بابا بود
از روز یکشنبه حدودا ساعت 3 صبح باباجون حالش خوب نیست، منم یه کم دل درد دارم اما بابا حامد طفلی حالش هی بدتر شده، چند باری با مامان بزرگ و بابا بزرگ رفته بیمارستان ولی هنوز خوب نشده، براش دعا کن، حتی حال نداره باهات بازی کنه عزیزم تو هم هی نگاش میکنی و میخندی و انتظار بازی داری ولی... بغضم گرفت غزل ... باباجون خیلی خیلی مهربونه و حالا که مریضه خونه مون اصلا خونه نیست. الهی خدا همه مریض ها رو شفا بده