سفر به شهر پدری
عزیزدلم مامان روز سه شنبه هفته قبل من و شما و بابا به همراه عمه فاطمه که دو روزی اومده بود اینجا با بابابزرگ رفتیم شهر پدری، روز پنجشنبه سالگرد فوت بابابزرگ بابا بود و باید تو مراسم میبودیم، در کل بهمون خوش گذشت و اقوام رو دیدیم روحیه مون خوب شد همه خیلی تو رو دوست دارن و از دیدنت ذوق زده میشن، شما هم دختر خوبی بودی و با همه صمیمی شدی
روز جمعه هم عمو حمید اومد و برا بابا فصد خون کرد آخه انتقال خون به خاطر اندوسکوپی که کرده تا یه سال ازش خون نمیگیرن و بابا هم سردرد داشت و باید خون میداد.
مامان بزرگ و بابا بزرگت هم دیروز ناهار اومدن خونه مون. امروز صبحم بابا رفت سرکار و شبم شیفته و فردا ظهر برمیگرده و ما هم احتمالا عصر بریم خونه خاله مریم مامان مرسانا و شب هم بریم خونه مامان جون.
این روزها ناز و دلبری و بی نهایت بهمون با تو خوش میگذره. وقتی از مبل بالا میری و یا داری تنها میری اتاق یا اشپزخانه بهت میگم غزل وایمسی نگام میکنی و میخندی بعد من میگم یک دو هنوز سه رو نگفته تو جیغ میکشی و میخندی و با سرعت ازم دور میشی که مثلا من نگیرمت انقدر این کارت بامزه س که نگو
بابا رو خیلی خوب میگی و بابات میره رو ابرا دد و به به رو هم همینطور
الانم وقتم کمه و گرنه خیلی چیزا هست که میخوام بنویسم ولی شما نمیذاری و دلت بازی میخواد. قربونت برمممم اومدم