ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ماه آسمان ما

خوابیدن غزلی عوض شده

1395/1/18 19:28
نویسنده : مامان سمیه
425 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل گندم محبت خوبی مامانی؟ خدا کنه وقتی داری این مطلب رو میخونی روز خیلی خوبی رو پشت سر گذاشته باشی و لبات خندون باشه محبت امروز شما یک سال و 9 روزه ای و من و بابا به داشتنت افتخار میکنیم محبت روز یکشنبه رفتیم و واکسن یه سالگیه شما رو زدیم، آقای پیر و مهربون مثل همیشه خنده رو لباش بود، وقتی بابا حامد رفت تا پرونده ی خانوار رو از اتاق بغلی بیاره اقای پیر به من گفت استین دست راستش رو بده بالا و بشین روی این صندلی، منم همین کار رو کردم و همش نگام به در اتاق بود تا بابا بیاد و تو رو بگیره چون من طاقت نداشتم ولی تا بابا بیاد اقای پیر و مهربون واکسن شما رو زد و شما هم حتی ذره ای نق هم نزدی عزیزدلم بغل نگاهت به سرنگه بود و بعد اینکه تمام شد به اقاهه گفتی چیه؟ خنده اقاهه هم کلی ذوق کرد و گفت واکسنه کوچولو محبت الهی فدای شیرین زبونی هات بشم فسقلیه من بغلبوس از اونجا هم بابا برگشت خونه و من و شما رفتیم خونه مامان جون، شب هم بابا از سرکار اومد پیشمون و تولد دایی احسان رو جشن گرفتیم، دایی 21 ساله شد محبت

دیشبم دوست دانشگاهی بابا به همراه خانم و دو تا بچه ش اومدن خونه مون، دخترشون 6 سالش بود و کلی با هم بازی کردین محبت

وقتی خیلی نوزاد بودی مدل خواب رفتنت این بود که وقتی شیر میخوردی همون بغلم میخوابیدی یه کم که گذشت حتما حتما باید با شیر میخوابیدی چند ماه بعد حتما باید روی پا تکونت میدادیم تا خوابت ببره یه مدت کوتاهی هم باید بغلت میکردم راه میرفتم تو اتاق تا خوابت ببره حالا دو هفته ای میشه که مدل خوابت کامل تغییر کرده، حتما باید بعد شیر خوردن بذارمت تو رختخواب و پیشت دراز بکشم خودت هی غلت میزنی و تکون میخوری تا خوابت میبره بوس الهی فدات بشم، اگه یه لحظه ازت فاصله بگیرم توی تاریکی اتاق متوجه میشی و میای طرفم و سرت رو میذاری کنارم و بازم به غلت زدن ادامه میدی بغل

راستی در راستای به راه افتادن شما من دوباره روروئک رو اوردم تو خونه و شما رو گذاشتم توش، اصلا استقبال نکردی و وقتی هی برات شعر خوندم و رفتم تو اشپزخونه چند دقیقه بعد دیدم کنارم ایستادی تعجب خودت از توی رورئک اومده بودی بیرون و اومده بودی اشپزخانه سکوت ماشالا هزار ماشالا به این همه هوش و ذکاوت و توانایی شما عزیزدلمبغل 

امروز برای اولین بار تونستی در کابینت رو باز کنی و وسایل توش رو بریزی بیرون، فکر کنم دیگه لحظه ای نباید بذارمت تو اشپزخانه، همه ی ادویه ها رو ریختی بیرون بغل الهی فدات بشم قشنگمممممم بوس 

چند تا از لباسات بهت کوچیک شده و بعد اینکه بشورمشان باید ورشون دارم، کلی ذوق میکنم وقتی لباسی بهت تنگ و کوتاه میشه بوس

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان سمیرا
19 فروردین 95 5:56
وای ماشاالله ماشالله . چقدر باهوشه این غزل خانم . می خوام بگم می ترسم چشم بخوره . فقط می گم ماشاالله
مامان سمیه
پاسخ
ممنون خاله شما لطف داری
مامان هدی
19 فروردین 95 10:44
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای جان. اگه بدونی چقدر مزه داد این پست رو خوندم فقط خدا می دونه. قربونش برم.چیه؟ خانم. هزار ماشالله دورش بگردم. دور قشنگش. سمیه از تو ورویک اومد بیرون خودش. الله اکبرش بشه.خیلی وروجکه.عااااااااااااااشق این کارش شدم. ببوسش از طرف من. هزار ماشالله.کلی الان ذوق دارم. این جزو قشنگ ترین خاطراتی بود که خوندم. غززززززززززل کی اینا رو می خونی عزیزم
مامان سمیه
پاسخ
مرسی خاله هدی نمیدونی چه وروجکی شده هدی اصلا نمیشه یه لحظه تنهاش گذاشت ماشالا خدا حسناجون رو برات حفظ کنه
مامان تازه کار
24 فروردین 95 18:46
چه جالب، سیستم خواب مایسا هم دقیقا همینطوری عوض شد
مامان سمیه
پاسخ
ای جانما چه نازه این مایسا خانوم گل