ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ماه آسمان ما

غزل خانوم ما 6 تا دندون خوشگل داره

سلام عمرمممممممم الهی قربونت برم عزیزدلم تو نفس من و بابایی  عاشقتیم دختر  نمیدونی چقدر برای داشتنت خداروشکر میکنیم  فرشته کوچولوی خونه ما شما امروز درست 10 ماه و 10 روزته  چه عدد خوشگلی  الهی فدات بشم خوشگل خانمی دیروزعصر بی قرار بودی و تا میخوابیدی گریه میکردی و بیدار میشدی دلم کباب بود برات همش فکر میکردم گرسنه ای آخه هی دوست داشتی شیر بخوری ولی داشتی دندون در میاوردی عمرم  بله دیگه دیشب شما ششمین دندونت رو هم در آوردی به سلامتی  آدرسش هم میشه فک پایین سمت راست  الهی قربونت برم عشقممممم   دیشب مامان جون زنگ زد و گفت ما میخوایم شام و سالادمون رو با شما بخوریم، چون ما چند روزیه ب...
19 بهمن 1394

پنجمین دندونت مبارک

دیروز غروب یعنی دقیقا وقتی 10 ماه و سه روزه بودی پنجمین دندونت رو دیدم  آدرس هم میشه فک بالایی سمت چپ  قربونت برم نازنینم امشب میخوایم بریم خونه خاله رضوانه و عمو علی، یعنی همکار بابا  نی نی شون هنوز دو ماهش نشده میخوایم بریم نی نی دیدنی ...برا نی نی هم یه تاپ شلوارک خوشگل قرمز خریدیم جمعه هم تالار دعوتیم مهمونی آوینا بانو فدای دس دسی کردنت فدای داغه گفتنت فدای شمع فوت کردنت فدای تک تک کارهایی که هر روز یاد میگیری و دل ما رو آب میکنی ...
13 بهمن 1394

ده ماهگیت مبارک نوبرانه زندگیم

سلام عسلم نفسم عشقم عمرم فدات بشم عزیزدلممممم  روز جمعه ده ماهت هم تموم شد و به لطف خدا رفتی تو ماه 11  مثل هر ماه خونه ما جشن بود  اینبار عمو حمید و خاله اسیه هم بودن. برای اولین بار کیک رو با خامه فرم گرفته تزئین کردیم که نتیجه ش رو با عکس برات نگه داشتیم  کلی عکس بازی کردیم و غروب مهمونامون رفتن. پنجشنبه شبم رفتیم تولد عمه زهرا. کادوشو نقدی دادیم تا بتونه هر چی سلیقه خودشه تهیه کنه دیروز هم من و شما از ظهر رفتیم خانه مامان جون و شب هم بابا اومد و بعد شام برگشتیم. دایی احسان رفت مشهد، فقط دایی حسین خانه بود که تو کلی باهاش بازی کردی و حتی حاضر نبودی از بغلش بیای پایین و وقتی میخواست بره مسجد کلی پشت سرش گریه...
11 بهمن 1394

سفر به شهر پدری

عزیزدلم مامان روز سه شنبه هفته قبل من و شما و بابا به همراه عمه فاطمه که دو روزی اومده بود اینجا با بابابزرگ رفتیم شهر پدری، روز پنجشنبه سالگرد فوت بابابزرگ بابا بود و باید تو مراسم میبودیم، در کل بهمون خوش گذشت و اقوام رو دیدیم روحیه مون خوب شد  همه خیلی تو رو دوست دارن و از دیدنت ذوق زده میشن، شما هم دختر خوبی بودی و با همه صمیمی شدی روز جمعه هم عمو حمید اومد و برا بابا فصد خون کرد آخه انتقال خون به خاطر اندوسکوپی که کرده تا یه سال ازش خون نمیگیرن و بابا هم سردرد داشت و باید خون میداد. مامان بزرگ و بابا بزرگت هم دیروز ناهار اومدن خونه مون. امروز صبحم بابا رفت سرکار و شبم شیفته و فردا ظهر برمیگرده و ما هم احتمالا عصر بریم خونه...
3 بهمن 1394
1