خاطره زایمان
سلام، حال و احوالتون چطوره؟ همیشه خواندن خاطرات زایمان برام جالب بوده، حالا میخوام خودم این خاطره زیبا رو با شما دوستان به اشتراک بذارم، آخرین پست من مربوط به شنبه 8 فروردین میشه که من علائم زایمان رو داشتم، حالا بقیه ش...
شنبه ناهار قیمه بود، وقتی خوردیم همسرم سفره رو جمع کرد و من استراحت کردم، ساعت 3 و ده دقیقه بود که من روی مبل جلوی تی وی دراز کشیدم، همسرم هم رفت رو تخت دراز کشید، به محض اینکه خوابیدم احساس خیسی کردم، آب گرم زیادی یه دفعه ازم خارج شد، همسرم رو صدا کردم و گفتم برام دستمال بیاره اما خودم در لحظه فهمیدم که دستمال کارساز نیست و خیسی بیشتر از اینه که بشه با دستمال جلوش رو بگیرم، اروم و با احتیاط رفتم حمام، میدونستم کسیه آبه که پاره شده یا شایدم نشتی پیدا کرده، سریع دوش گرفتم و لباس تمیز پوشیدم، وقتی اومدم بیرون موهامو خشک کردم و همسرم آخرین عکس های دونفری رو ازم گرفت، عکس هایی که هنوزم که نگاشون میکنم دلم قنج میره، شکم قلمبه و موهای نیمه خیس و استرسی که تو چشمامه برام شیرینه وسایل رو از قبل اماده کرده بودیم، واسه همین زودی زنگ زدم مامانم و گفتم که ما داریم میریم بیمارستان و اون هم بیاد، لباس پوشیدیم و زنگیدیم آژانس، تا ماشین بیاد یه فیلم از خونه و حال خوب دو نفریمون گرفتیم و رفتیم، تو ماشین وقتی همسرم دستمو گرفت اونقدر استرس داشت که دستاش یخ کرده بود، حال خودم کمتر از اون نبود ولی سعی کردم بهش دلداری بدم و بگم که من آرومم پس تو هم آروم باش، ازش خواستم وقتی رفتم تو بلوک زایمان برام سوره انشقاق رو بخونه چون ممکنه خودم نتونم. رسیدیم بیمارستان و تو مسیر دو بار انقباض شدید اومد سراغ من، جلو در بیمارستان مامان و بابامو دیدم، دیدنشون دل گرمم کرد، وسایل و ساک نی نی رو دادیم بابام بذاره تو ماشین و من و مامان و همسرم رفتیم سمت بخش زایمان، تو راه آبریزش کسیه آبم شدیدتر شد و فکر میکردم شلوارم کاملا خیسه و همه فهمیدن چه حالیم اما وقتی نگاه کردم دیدم مشخص نیست و تنها احساس منه، ساعت ملاقات بود و همسرم تونست با جلوی در زایشگاه بیاد، اما دیگه داخل نمیشد بیاد من و مامانم رفتیم داخل و منتظر شدیم تا ماما معاینه کنه، یه ربعی گذشت و یه مامای بد اخلاق اومد و بعد معاینه که تقریبا دردناک بود گفت چرا کیسه آبت پاره شده؟ گفتم نمیدونم، گفتم شیو کردی؟ گفتم نه، گفت پس چرا این پاره شده؟ الان که وقتت نیست؟ گفتم هفته سی و نهم چطور وقتم نیست؟ نگاهی کرد و رفت، لباسامو پوشیدم و رفتم گفتم خب؟ گفت برو تشکیل پرونده بده تا بستری بشی همسرم رفت برا تشکیل پرونده و من و مامانم تو بخش بودیم، ساعت ملاقات تموم شده بود و دیگه فقط کسانی اونجا بودن که همراه مادرای باردار بودن، همه استرس داشتن، منم هر 10 دقیقه یه انقباض شدید داشتم، تند تند راه میرفتم و صلوات میفرستادم، وقتی درد میگرفت هم وایمیسادم و نفس عمیق میکشیدم در کل آروم بودم و سعی میکردم فکرای منفی نکنم، تو اون لحظات هدی زنگ زد، آخه قبلش بهش اس دادم که نی نی داره میاد و ما داریم میریم بیمارستان، زنگ هدی و ذوق و شوقش کلی انرژی مثبت بهم داد، با مامانمم صحبت کرد و بهش پیش پیش تبریک گفت، مامانم که صد برابر من استرس داشت و هیچی نشده داشت گریه میکرد، همین اشکای مامانم منو هم نگران کرده بود و تو دلم خالی شده بود، بعد اینکه همسرم وسایل بستری و پرونده رو آورد رفتم داخل زایشگاه و لباسامو عوض کردم، لباسای خودمو دادم مامانم و با لباس یه بار مصرف از پشت باز آبی رنگ که کلاه هم داشت رفتم داخل، وارد که شدم دکتر خودمو دیدم، خیلی حالم خوب شد که فهمیدم اون امشب اینجا شیفته و تنها نیستم، لطف خدا بود چون دکتر من اصلا این بیمارستان نمیرفت و اون شب برای اولین بار و امتحانی اونجا بود، با هم سلام علیک کردیم و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ منم خندان و خوشحال گفتم اومدم زایمان کنم اونم حتما تو دلش گفته پ نه پ اومدی دیدن زائو ها دکتر گفت برو تا بیام پیشت، همینجور که داشتم میرفتم از کنار اتاق ریکاوری رد شدم، درش باز بود و چند نفر تو بودن، رو تختا مادرای زایمان کرده با صورتای بی حال بودن و اطرافیانشون خوشحال و خندان بودن، یه لحظه تو دلم گفتم خدایا کاش من جای اینا بودم و دیگه کارم تموم شده بود، گفتم یعنی میشه من بیام تو این اتاق؟ اصلا دیدن اونا یه حالیم کرد که نگو، رفتم تو بخش اصلی و یه ماما مدارکمو گرفت و اطلاعاتمو وارد یه پرونده دیگه کرد، یه خانم اومد و بهم سرم زد و گفت برو تخت 8، سرم به دست رفتم تخت 8، دو تا تخت تو یه اتاق بود، تخت بغلیم یه خانوم جوان 21 ساله بود که قبل اینکه بیام تو بخش دیدمش، آرایش کرده و خوشگل بود، میخواسته بره سزارین که دکتر میگه بهت امپول فشار میزنیم اگه نتونستی زایمان کنی میبریمت سزارین، اونم طفلی خورده بود تو پرش و داشت گریه میکرد، حالا نمیدونم گریه ش از درد بود یا از اینکه قرار بود طبیعی زایمان کنه! منم خیلی شیک سرمم رو وصل کردم به پایه و دراز کشیدم، ساعت 6 و نیم عصر بود که دراز کشیدم، اینو ساعت بزرگ روبه رو میگفت... یه ماما اومد و ضربان قلب نی نی رو چک کرد و معاینه کرد و یه آمپول زد تو سرمم، دردام هر 6 دقیقه یه بار و به مدت 40 ثانیه بود، دردا قابل تحمل بود، خانم بغلی درداش تند تر و شدیدتر بود، ساعت 7 و نیم فاصله دردا 5 دقیقه و مدتش 45 ثانیه شد، هر بار درد میگرفت نفس عمیق میکشیدم و سعی میکردم اروم باشم، ساعت 8 اجازه گرفتم و رفتم دستشویی که تو اتاق بود، قبلش سرم رو بستم و رفتم، وقتی برگشتم هر کاری کردم سرم باز نشد، به ماما گفتم گفت میام درستش میکنم نشون به اون نشون که ساعت 9 و نیم سرم رو مجدد وصل کرد و تو این مدت آمپول فشار برای من تزریق نمیشد و فقط یه جوری درجا میزدم، ساعت 9 و 20 دقیقه دردهای خانوم بغلی به اوج خودش رسید و بردنش اتاق زایمان، وقتی اونو بردن دکترم منو معاینه کرد و گفت خوبه، 2 سانت باز شدی، این جمله کافی بود تا من داغون بشم و روحیمو از دست بدم، دردهای من خیلی شدید بود اما فقط دو سانت باز شده بود، اینو که گفت گریه کردم گفت چرا گریه میکنی؟ 2 سانت گریه داره؟ نتونستم جوابی بدم و به گریه م ادامه دادم. با دونستن اینکه با این همه درد تنها 2 سانت دهانه رحم باز شده تحمل دردها سخت شده بود، از اینکه زایمان طبیعی رو انتخاب کرده بودم پشیمون شده بودم ولی راه برگشتی نبود، بی قرار بودم، همش خدا رو صدا میزدم و ازش میخواستم کمکم کنه، تا من شنیدم موقع سختی لحظه ها دیر میگذره اما برای من ساعت مثل جت میرفت، دردهام شده بود هر سه دقیقه یه بار و مدتش هم 50 ثانیه بود، از اینجا به بعد دیگه به ساعت نگاه نمیکردم و مدت دردهامو کنترل نمیکردم، حسش نبود چون روحیه م داغون شده بود، هر نیم ساعت یه بار ماما میومد و معاینه م میکرد، معاینه ها هر بار دردناک تر از قبل بود و هر بار ماما دستشو میکشید کنار کلی رو دستکش خون بود و همین منو میترسوند، اما شنیدن صدای قلب دخترم بهم اطمینان میداد که همه چی مرتبه، دیگه از ماما نمیپرسیدم که چند سانت باز شده، انگاری برام مهم نبود و میدونستم حالا حالا ها اینجام، لحظات خیلی سختی بود، خیلی خیلی سخت...درد نفسامو بریده بود، هر بار درد میگرفت دسته تخت رو فشار میدادم و به خودم میپیچیدم، یکی دو باری هم دستشویی رفتم که بیشتر برایا ین بود که تغییر موقعیت بدم تا دردم کمتر بشه، ساعت 11 و 45 دقیقه بود که احساس دفع کردم، بعد از تمام شدن درد سرم رو گرفتم دستم و رفتم دستشویی، اصلا فراموش کرده بودم که احساس دفع یکی از مراحل زایمانه، وقتی رفتم دستشویی فهمیدم فقط احساس دفع دارم، اومدم رو تخت و با حال بد به ادامه دردها پرداختم یه ماما اومد و بعد معاینه که فکر کنم پانزدهمین بار بود گفت اگه حس دفع داشتی نری دستشویی! منم گفتم باشه و به روی خودم نیاوردم که رفتم ماما گفت که پاهامو جمع کنم تو شکمم و جوری که انگار دستشویی دارم زور بزنم، گفتن این کار راحت بود ولی انجامش در اون لحظات واقعا سخت بود، درد که میومد سراغم قدرت هر کاری ازم سلب میشد چه برسه بخوام پاهامو جمع کنم و زور بزنم، خلاصه چند باری این کار رو کردم ولی بعدش بی خیال شدم، یه بهیار اومد تو اتاق، البته فکر کنم بهش میگن بهیار، تخت بغلیمو تمیز کرد و یه خانوم رو روش خوابوند، بچه دومش بود و درداش هنوز اولش بود، منو که نگاه میکرد از چشماش میخوندم که دلش برام کبابه و از طرفی هم میدونه آخر و عاقبت خودشم همینه، همه اینا رو از تو چشماش خوندم خانوم بهیاره روبه روم بود و منم داشتم زور میزدم، نگاه کرد و گفت سر بچه ت معلومه، چند تا زور قوی بزنی میبرنت رو تخت زایمان، با شنیدن این حرف جان تازه ای گرفتم، از طرفی هم ترسیدم، یعنی سر بچه بدون معاینه و از دور هم معلومه؟ یه لحظه تصور کردم اگه من همچین صحنه ای رو در مورد یه نفر دیگه میدیدم چه حالی میشدم؟ عزمم رو جزم کردم که هر جور شده نفر بعدی که میره رو تخت زایمان من باشم، شروع کردم زور زدن، اونقدر این کار برام سخت بود که وسطاش فکر میکردم مردم، همش فکر میکردم عمرم به دیدن بچم قد نمیده، آخه فقط کسی میفهمه من چی میگم که خودش این لحظات رو تجربه کرده باشه، ساعت یه ربع به یک بود که ماما اومد و معاینه کرد، به حدی دردناک بود که جیغم رفت هوا، گفت پاشو بریم رو تخت زایمان، وای خدای من انگاری رو ابرا بودم، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم، اما درد امان نمیداد گفتم صبر کن دردم تموم شه میام، گفت نه دیره بچه ت داره میاد بیرون زود باش، با دردی کشنده از تخت اومدم پایین، ماما هم دستمو گرفت و تند تند منو برد اتاق زایمان، اتاق زایمان درست بغل اتاق من بود، ماما دستمو میکشید و میبرد ولی من هر قدمی که بر میداشتم بند بند وجودم از هم باز میشد، اتاق زایمان دو تا تخت داشت، رو یکیش یه خانوم بود که زایمان کرده بود ولی هنوز اون بالا بود، خون ریزی زیادی داشت و منتظر بودن کمتر بشه تا بیارنش پایین، آروم بود و دردی نداشت اما من داشتم به معنای واقعی میمردم، با هر سختی بود رفتم رو تخت، دردها طوری بود که بدون اینکه بخوام زور میزدم، ماما لباس مخصوص پوشید عینک مخصوص زد و چکمه سفید هم پوشید، دیدنش تو اون لباسا منو ترسوند ماما اومد جلو و به من میگفت تا میتونم زور بزنم، منم هم زمان داد هم میزدم، ماما گفت انرژیت رو جمع کن زور بزن نه جیغ، گفت دو تا زور دیگه بزنی بچه ت اومده، عینکی که زده بود بزرگ و شفاف بود، میشد کامل چیزی که اون میبینه رو دید خودم به راحتی سر دخترم رو میدیدم، موهای سیاهشو خوب میدیدم، ماما گفت دو تا زور ولی مطمئنم بیشتر از 20 تا زور زدم تا دخترم سرش اومد بیرون، و بعدش شونه های کوچولوش اومد، ماما سریع گرفتش و آوردش بالا، به بچه کبود پف کرده که همه بدنش رو یه مایع سفید و لزج پوشونده و داره سعی میکنه گریه کنه، این زیبار ترین تصویری بود که تو زندگیم دیدم، ماما بند ناف رو برید و تو همین لحظه ها صدای گریه نحیف و آرومش در اومد، باورم نمیشد، چقدر برام عزیز بود، با تمام وجودم عاشقش شدم، وقتی دخترم دنیا اومد همه دردها با هم رفت، انگار نه انگار که تا لحظاتی قبل داشتم از شدت درد میمردم، دخترم رو گذاشتن رو تختی که بالاش بخاری داشت، ماما گفت زور بزن تا جفتت هم بیاد بیرون، با یه زور کم جون جفت هم اومد بیرون و به تصور من فرآیند زایمان تمام شد، تو این لحظات ماما یه بسته نخ بخیه باز کرد و شروع کرد بخیه زدن من! باورم نمیشد، آخه من فکر میکردم اصلا پارگی نداشتم چون چیزی حس نکردم، نگو اونقدر درد داشتم که برش ماما رو متوجه نشدم زنده زنده بخیه م زد، شمردم 5 تا بخیه زد، اعتراف میکنم اصلا درد نداشت و فقط لحظه ای که سوزن میرفت تو بدنم یه سوزش کمی حس میکردم، بعدش اومد و به طرز ناجوانمردانه ای افتاد رو شکمم و فشار داد، هر فشاری جان منو در میاورد، باور کنید نفسم دیگه در نمیومد، اون فشار میداد و من صدای ریختن خون تو ظرف زیر تخت رو میشنیدم این مرحله رو هم زنده گذروندم، بعدش یه آمپول از پام زد و رفت، من موندم و اون خانوم تخت بغلی، همه فرآیند اتاق زایمان یه ربع شد، اون خانومه هم خون ریزیش کنترل شده بود و اومدن بردنش، بعد اون مشخصات منو ازم پرسیدن و از رو تخت آوردنم پایین، تو این فاصله صدای ملچ ملوچ دخترم رو میشنیدم، داشت دستاشو میخورد، نمیددمش ولی صداشو میشنیدم، خانومی کمک کرد از تخت اومدم پایین و لباسمو که سرتا سر خون بود عوض کرد و منو نشوند رو ویلچر، دخترمو داد بغلم، پارچه رو که زدم کنار یه فرشته خوشگل و آسمونی دیدم که دیوانه وار دوسش داشتم، دستش تو دهنش بود و چشماش بسته بود، چسبودنمش به سینم و خدا رو شکر گفتم ما رو با ویلچر بردن اتاق ریکاوری، همون اتاقی که لحظه ورود حسرتش رو خورده بودم، فقط همون خانوم که تو اتاق زایمان بود اونجا بود، پرستاری کمکم کرد رو تخت دراز کشیدم، رفت مامانمو صدا کرد، مامانم که وارد اتاق شد رنگ به رو نداشت، من که صدام در نمیومد از بی حالی، بغلم کرد و شروع کرد به گریه، گفت امشب صد بار مردم و زنده شدم، بعدش رفت دخترم رو از تو تخت آورد لباس تنش کرد و دادش بغلم، دخترم گریه میکرد و من غرق لذت دنیا میشدم با شنیدن صداش تازه یادم افتاده بود که با خودم خرما و گردو و کنجد آورده بودم که بین دردام بخورم، به مامانم گفتم بیاره برام که دست و پام داره میلرزه، تا آورد یادم افتاد اون خانوم تخت بغلی بیشتر از من ضعف داشت، گفتم اول چند تا به اون بده، مثل جبهه ها بعد که اون خورد منم سه چهار تا خرما با اشتها خوردم و پشتش هم دو تا لیوان آب آناناس، اونقدر اینا بهم مزه داد که نگو، من کلا آبمیوه نمیخورم مگه خودم درست کنم ولی اون موقع فهمیدم اشتباه میکردم و آبمیوه های خریدنی خیلی خوشمزه هستن چند دقیقه بعد یه ماما اومد و بازم شروع کرد به فشار دادن شکممون که دیگه اشک من در اومد، انگاری دیگه تحمل درد نداشتم، ماما گفت باید نی نی هایتون رو شیر بدین و دستشویی هم برین تا بفرستیمتون بخش، با کمک مامانم رفتم دستشویی، دخترم رو هم همونطور دراز کش شیر دادم، شیر که چه عرض کنم همون آغوز رو دادم خورد، آغوز رو درست نوشتم؟! همسرم مدام به مامانم زنگ میزد که چی شد؟ که دیگه حدود ساعت 2 موفق شد با خودم حرف بزنه و تبریک گفت و خیلی خیلی خوشحال بود، ساعت 5 و نیم صبح من و اون خانوم تخت بغلی رو که اسمش راضیه بود رو بردن بخش، وقتی دوباره نشستیم رو ویلچر و از در زایشگاه اودیم بیرون همه همراها التماس دعا داشتن و بهمون تبریک میگفتن. تا اینجا رو فعلا داشته باشین که فکر کنم دیگه کامله، فقط میمونه اینکه دکتر ساعت 8 و نیم اومد و گفت من عصر مرخص شم، تو این مدت هم مامانم و یه تایمی هم مادر شوهرم پیشم بودن. الان دخترم داره گریه میکنه برم...میام روزهای بعدش رو کامل مینویسم. فعلا