سرماخوردگی غزلی
سلام عشق مامان، روز جمعه با هم رفتیم فاتحه خاله فخری، خدا رحمتش کنه چهارشنبه شب فوت کرد و ما جمعه رفتیم مراسمشون، بارون شدیدی میومد و یه کم خیس شدیم، شما از اون روز سرماخوری، دیروز با خاله اسیه و عمو حمید رفتیم دکتر، یه مقداری دارو داد که بیشتر گیاهیه، همون شب خوردی و خیلی راحت تا صبح خوابیدی یه لوسیون بدن آیروکس هم داد که بزنم به پاهای کوچولوت، آخه مدتیه پوست پاهات یه کم خشک شده، حالا این لوسیونه انقدر نرم و خوشبوه که نگوو خودتم دوست داری وقتی برات میزنم و پاهات رو ماساژ میدم
به راحتی از مبل میگیری و وایمیسی و اگه چیزی رو مبل باشه ازش میکشی بالا و ورش میداری و خوشحال ما رو صدا میکنی هر وقت میخوام بهت غذا بدم میگی به به عاشق به به گفتنتم وقتی بابا میخواد بره سرکار میگی دد چهار دست و پا همه خونه رو میچرخی البته جاهایی که احتیاج به سرعت بالا داری سینه خیز میری و خودت در همون حالت میتونی بشینی فدات بشم که روز به روز پیشرفت میکنی و ما رو عاشق تر
امروز من و بابایی دسر پان اسپانیا درست کردیم، حالا من باید برا شب تزئینش کنم، خدا کنه خوشمزه و خوب بشه
قرار بود امروز بریم خونه خاله مریم و مرسانا که رفتن تهران و موند برا یه روز دیگه مامان بزرگ و بابا بزرگت هم چند روزیه رفتن تهران پیش عمو علی، هفته بعد میخوایم بریم شهر بابا اینا، سالگرد فوت بابا بزرگ باباس و ما از چند روز قبل میریم دیدن اقوام
عاشق این عکسم (لازمه بگم کیکش مامان پزه؟ )