ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ماه آسمان ما

سرماخوردگی غزلی

سلام عشق مامان، روز جمعه با هم رفتیم فاتحه خاله فخری، خدا رحمتش کنه چهارشنبه شب فوت کرد و ما جمعه رفتیم مراسمشون، بارون شدیدی میومد و یه کم خیس شدیم، شما از اون روز سرماخوری، دیروز با خاله اسیه و عمو حمید رفتیم دکتر، یه مقداری دارو داد که بیشتر گیاهیه، همون شب خوردی و خیلی راحت تا صبح خوابیدی   یه لوسیون بدن آیروکس هم داد که بزنم به پاهای کوچولوت، آخه مدتیه پوست پاهات یه کم خشک شده، حالا این لوسیونه انقدر نرم و خوشبوه که نگوو خودتم دوست داری وقتی برات میزنم و پاهات رو ماساژ میدم به راحتی از مبل میگیری و وایمیسی و اگه چیزی رو مبل باشه ازش میکشی بالا و ورش میداری و خوشحال ما رو صدا میکنی  هر وقت میخوام بهت غذا بدم میگی به...
21 دی 1394

آوینا جون دنیا اومد

سلام غزل جان، ساعت 5 و ربع صبح امروز یعنی 15 دی ماه آوینا خانوم دختر خاله سرور دنیا اومد، خیلی خیلی خوشحالم، الهی که همیشه سالم باشه، حال خودش و مامان مهربونش هم خوبه شکر خدا  وزنش موقع تولد 3300 بوده، الهی شکر که هر دو سالمن دیشب من و شما و بابابیی تا ساعت 1 و نیم بیدار بودیم، فکر کنم میدونستی آوینا داره دنیا میاد  ولی نمیدونم مشکل کجا بود که تا یک و نیم فقط جیغ زدی و گریه کردی  یعنی من و بابا دیگه ترسیده بودیم، بدخواب شده بودی و کلی اذیت شدی عمرم  صبح هم ساعت 8 و نیم بیدار شدی و بازی کردی و صبحانه خوردی و بعدش ساعت 10 و نیم دوباره لالا کردی، امروز ناهار من و تو میخوایم بریم خونه مامان جون  منتظرم بیدا...
15 دی 1394

ضعیف شدن مامانی

دختر نازنینم این روزها من حالم زیاد خوب نیست ضعف میکنم و سرگیجه دارم، نمیدونم چرا انقدر فشارم پایینه، جمعه شب که بابا شیفت بود اونقدر حالم بد شد که زنگ زدم مامان بزرگت اینا اومدن و تو موندی پیش مامان بزرگ و من و بابا بزرگ و دایی احسان رفتیم بیمارستان و به خاطر فشار پایین من برام سرم زدن. وقتی برگشتیم ساعت 1 بود و تو هنوز بیدار بودی عزیزدلم  سریع بغلت کردم و لالا کردی دیگه میشه گفت چهار دست و پا میری. فقط وقتی میخوای به سرعت به هدفت برسی سینه خیز میری  کوچولوی دوست داشتنی من  یه کار خطرناک هم یاد گرفتی اینکه به هر چیزی دست میگیری و بلند میشی، به مبل و میز تبلوزیون، امروز به جای سیب و پیاز گرفتی تا بلند بشی و منم سریع گرفت...
13 دی 1394

کاهش وزن درماه 9

یه عالمه نوشتم ولی پرید  کلی خورد تو ذوقم، دختر نازنینم 9 ماه و یک روزه شدی و روزهای قشنگی رو با هم سپری میکنیم  روزهایی که باید به شکرانه شان سجده شکر به جا بیارم عکسای اتلیه خاله هدی خوب شدن، دوسشون دارم، باید انتخاب کنیم تا برامون روتوش کنن.ازشون خیلی خیلی ممنونیم   سه شنبه میلاد پیامبر اکرم بود که دعوت شدیم رستوران هتل بوعلی تولد دایی من همه دور هم بودیم، خوش گذشت دیروز که شما 9 ماهت تمام میشد هم رفتیم مرکز بهداشت که متاسفانه نسبت به ماه قبل 100 گرم کم کردی و شدی 7500  قدت 71 سانت و دور سرت 44 سانت . دیشب زنگ زدم دکترت و باهاش مشور کردم.قراره بهت شربت زینک اکساید بدیم تا اشتهات بهتر بشه و بتونی غذا بخ...
10 دی 1394

اولین زمستان زندگی غزل

سلام عشق بی همتای من، امروز دومین روز زمستان سال 94 ه و تو 8 ماه و 23 روز سن داری  میتونم بگم بهترین روزهای عمرم رو دارم با تو و بابایی تجربه میکنم  شب یلدا رفتیم خونه مامان بزرگ (مامان بابا) شام خورشت آلو بود و بعد شام هم کلی تنقلات مثل انار و هنداونه و آجیل و میوه خوردیم  تو خیلی خانم بودی اون شب...کلی عکس انداختیم  امسال فقط ما رفتیم اونجا و عمه ها و عمو نتونستن بیان. ان شالله سال بعد همه دور هم باشیم  غروب شب یلدا رفتیم خونه مامان عرفانه جون و لباس بافتنی که برای شما زحمت کشیده بودن رو گرفتیم. یه سارافون سفید صورتی به همراه کلاه و پاپوش های نازش ...عالیه لباسه عالی  اونقدر دیدن روی ماه مامان و بابای عر...
2 دی 1394
1