ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ماه آسمان ما

یک ماه و بیست روز از تولدت میگذره

عزیز دلم روز به روز بزرگ تر میشی و چهره نازنینت داره تغییر میکنه، این روزها بیشتر لبخند میزنی، مخصوصا اول صبح که نشون میده حسابی سرحالی  خواب شبانه ت خدا رو هزاران بار شکر خوبه، معمولا ساعت 11 و نیم 12 میخوابی و بین ساعت 3 تا 4 بیدار میشی، بعد از خوردن شیر سریع میخوابی و حتی فرصت باد گلو گرفتنم نمیدی، دو ساعت بعد هم بیدار میشی و دوباره شیر میخوری، بعضی روزها بعد این شیر تا یه ساعتی بیداری و بعد دوباره میخوابی ولی بعضی روزها زودی میخوابی و حدود 8 و نیم 9 صبح بیدار میشی و دیگه تا ظهر نمیخوابی، ظهر هم به سختی میخوابی، یعنی درست وقتی من بی خیال خواب میشم تو تازه خوابت میاد  خیلی عزیز و نازی دلبندم پنجشنبه همکارای مامان اومدن و بهم...
29 ارديبهشت 1394

قد و وزن مناسب دخترم

روز جمعه مهمونیت به خوبی برگزار شد و همه چی عالی بود، همه عاشق کارتت شده بودن و حسابی با دیدن خودت تو کریر تو تالار ابراز احساسات میکردن، دختر عموم که دیگه بی نهایت ذوق داشت و کلی بغلت کرد و بوست کرد من دوست نداشتم بوست کنن ولی خب اون روز چیزی نگفتم  دختر عمه م هم میگفت ملیکا کارت دعوتت رو برده مدرسه و دوستاش عاشق غزل شدن، میگفت الان بهش اس ام سا زدن که چشمای غزلو از طرف ما ببوس  ای جونم ذوق و احساسسسسسسس روز تالار هم صبح رفتم آرایشگاه نردیک خونه مامانم و تو موندی پیش مامان بزرگ، وقتی من خوشگل موشگل برشگتم شیرت دادم و رفتیم تالار، بعد تالار کلی عکس با خاله فاطمه انداختیم و با دایی هام و مامانم اینا اومدیم خونه ما و همه شام م...
21 ارديبهشت 1394

اتفاقات این دو هفته

سلام عشقممممممم، داشتن دختر یکی از شیرین ترین لذت های دنیاس، از خدا میخوام به همه آرزومندا نی نی عطا کنه، چند روزیه که یکی دو ثانیه گردن میگیری ولی زود خسته میشی فدات شم  بیشتر به چشمام خیره میشی مخصوصا موقع شیر خوردن   پس فردا که میشه جمعه برات مراسم گرفتیم، فامیلای نزدیک رو دعوت کردیم تالار ایثار تا اومدن تو به زندگیمون رو جشن بگیریم  83 تا مهمان داریم و غذا هم جوجه کباب میدیم روز 6 اردیبهشت با هم رفتیم آتلیه و ازت چند تا عکس خوشگل انداختیم، البته من از کار اتلیه اصلا راضی نبودم چون کار با نوزاد رو بلد نبود و عکسا اونجورری که میخواستم نشد، یکی از عکسات رو هم که به نظرمون خوشگل تر بود زدیم رو کارت دعوتت   ...
16 ارديبهشت 1394

دختر یه ماهه من

سلام غزل عزیزم، یک ماه و یک روز از ورودت به زندگیه ما میگذره، یک ماهی که سراسر عشق و شور و لذت بود، لذتی که هیچ چیز نمیتونه جایگزینش بشه، قربونت برم الان که دارم برات پست میذارم خوابی، البته من باور نمیکنم خواب باشه بیشتر شبیه چرت عصر گاهی بعد از شیره  تو این یک ماه خیلی تغییر کردی، عکسای روزای اولت رو که نگاه میکنم دلم ضعف میره، خیلی زود داری بزرگ میشی و تغییر میکنی دلبندم  دیروز رفتیم خونه مامان جون، برای ناهار میخواستن برن خونه مامان بزرگ من که ما هم باهاشون رفتیم، تا عصر اونجا بودیم، بعد با مامان جون و باباجون و دایی رفتیم بیرون خرید و بستنی خوردن و بعد اومدیم خونه، خوش گذشت، خیلی وقت بود بیرون نرفته بودیم دلمون وا شد  ...
10 ارديبهشت 1394

خاطره زایمان

سلام، حال و احوالتون چطوره؟ همیشه خواندن خاطرات زایمان برام جالب بوده، حالا میخوام خودم این خاطره زیبا رو با شما دوستان به اشتراک بذارم، آخرین پست من مربوط به شنبه 8 فروردین میشه که من علائم زایمان رو داشتم، حالا بقیه ش... شنبه ناهار قیمه بود، وقتی خوردیم همسرم سفره رو جمع کرد و من استراحت کردم، ساعت 3 و ده دقیقه بود که من روی مبل جلوی تی وی دراز کشیدم، همسرم هم رفت رو تخت دراز کشید، به محض اینکه خوابیدم احساس خیسی کردم، آب گرم زیادی یه دفعه ازم خارج شد، همسرم رو صدا کردم و گفتم برام دستمال بیاره اما خودم در لحظه فهمیدم که دستمال کارساز نیست و خیسی بیشتر از اینه که بشه با دستمال جلوش رو بگیرم، اروم و با احتیاط رفتم حمام، میدونستم کسیه آبه...
2 ارديبهشت 1394
1