ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ماه آسمان ما

جوانه زدن اولین مروارید سفید غزل

عمر مامان شما دیشب صاحب یه دندون خوشگل و ناز شدی...مبارکت باشه عزیزدلم  دیروز تولد دایی حسین بود و ما رفته بودیم خونه مامان جون، شب قبل شام کیک براش پختم و مراسم تولد برگزار کردیم، وسط عکس گرفتنامون یه دفعه شما شروع کردی به گریه و بی قراری، باباحامد هی شما رو چرخوند و سرگرم کرد و آروم شدی دلبندم، بعد عکس و کیک شام خوردیم ، بابا سر سفره سیب زمینی میذاشت دهن شما که یه دفعه گفت یه چیز تیز روی لثته، کلی همه ذوق کردیم از اینکه اولین مروارید شما جوونه زد  بعد شام زود اومدیم خونه خودمون و دایی باباحامد به همراه خانواده و عمه فاطمه و مامان بزرگت اومدن خونه مون، کادوی خونه مون رو آوردن، دستشون درد نکنه    بعدش دیگه خیلی اذیت...
23 آبان 1394

پیشرفت غزلی در سینه خیز رفتن

سلاممممممممممممممممم، فدای خندیدنت بشم من ..ماهی تو ماه، هر روز شیرین تر و عسل تر میشی و من و بابات نمیدونیم چجوری خدا رو شکر کنیم  امروز 7 ماه و 10 روزته ...عاشق تک تک این روزهام چند روزیه وقتی یه چیزی جلوت باشه میری ورش میداری، نمیدونم باید بگم سینه خیز میری یا نه، آخه اگه اون وسیله خیلی دور باشه تمایلی برای به دست آوردنش نداری ولی نزدیک باشه در حد دو قدم هر جوریه خودتو میکشونی سمتش و ورش میداری و خب معلومه چیکارش میکنی...میذاری دهنت  جوجوی خوشگل من   وقتی تلاشت رو برای سینه خیز رفتن میبینم اونقدر ذوق میکنم که محکم فشارت میدم و تو هم غش غش میخندی و دل من بیشتر ضعف میره برات   از غذا خوردنت بگم که خیلی تعریفی...
19 آبان 1394

7 ماهگیت مبارک دردانه ام

عشق زیبای من سلام. امروز که دارم این خاطره رو ثبت میکنم شما 7 ماه و 4 روز سن داری عزیزم  خیلی خیلی دوست داشتنی و عزیز هستی برامون. من و بابات بی نهایت دوستت داریم و هر بار نگات میکنیم پر از شادی و ذوق میشیم از وقتی 6 ماه و 26 روزت بود بهت زرده تخم مرغ میدم.روزای اول اندازه یه نخود ولی بعد یه خورده بیشتر شد، الان هم شاید بشه گفت اندازه 3 تا نخود که با کره برات نرمش میکنم و میخوری. خدا رو شکردوست داری دو شب قبل هم برا اولین بار بهت دو تا قاشق غذاخوری ماست دادم که خیلی دوست داشتی، ماست پاستوریزه پر چرب  دیروز هم برا اولین بار توی سوپت جو پرک ریختم که غلظتش خیلی خوب شد  امروز هم یه قاشق روغن زیتون بهت دادم که نصفشو خو...
13 آبان 1394

غزل مامان سرماخورده

سلام عشقم، فدای معصومیتت بشم عزیزدلم. این روزها سرماخوردی و ما مجبوریم برای بهتر شدنت بهت دارو بدیم، خیلی سخت دارو میخوری، حق هم داری دلبرکم بدمزه ن  الهی فدات بشم همه ش به خاطر سلامتیه خودته  دیروز بردیمت دکتر که گفت سرماخوردگیه کم رو به متوسطه و با مصرف دارو ها زود خوب میشی از وقتی سرماخوردی کمتر غذای کمکی میخوری ولی از دیروز با پخش فیلمی که بابا با موبایل ازت گرفته سرتو گرم میکنم و بهت غذا میدم، وقتی حواست پرته فیلمه خوب غذا میخوری   روز تاسوعا رفتیم خونه مامان بزرگ من ولی روز عاشورا من و تو خانه بودیم و بابا رفت عزاداری   چند روزیه یاد گرفتی وقتی صدات میکنیم میگی ها...انقدر بامزه میگی ها که دلمون میخواد...
4 آبان 1394
1