ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ماه آسمان ما

18 هفته و سه روز

1393/8/16 10:38
نویسنده : مامان سمیه
277 بازدید
اشتراک گذاری

غزل قشنگم سلام، از اینکه روز به روز داری بزرگتر میشی ذوق میکنم، تقریبا هر روز تکونای کوچولوت رو حس میکنم، تکونات هنوزم اروم و کمه مثل نبض زدن زیر شکمه ولی چند روزیه شدتش بیشتر از نبض شده قربونت برممحبت دوست دارم از حال و هوای این روزهام بیشتر برات بنویسم، من الان یک زن 26 ساله باردارم که دارم از تک تک روزهام لذت میبرم و بیشترین دلیل لذتم وجود تو و بابایی مهربونه، خدا هر دوتون رو برام سالم نگه داره بغل هر کاری میکنه تا من اروم باشم و استرس نداشته باشم، خیلی مهربون و قشنگ باهام حرف میزنه و تو کارای خونه بیشتر از قبل کمکم میکنه، البته اینم بهت بگما رفتار بابایی یه جوری بود که همه میگفتن خوش به حالت که اینقدر همسرت دوستت داره، حتی گاهی بهم میگفتن تو چی کار کردی که همسرت اینقدر هواتو داره و دوستت داره؟! پس اگه میگم بابایی مواظبمه و مهربونه بدون فقط بعضی خصلتاش مثل کمک در کار خانه پررنگ تر شده وگرنه محبتش همون اندازه قبله و من خیلی خدا رو شکر میکنم بابت داشتنشمحبت معدم همچنان اذیتم میکنه، اگه سر صبح یه دقیقه دیرتر لقمه بذارم دهنم چنان بالا میارم و حالم بد میشه که بابایی از غصه حرفی نمیزنه، خودم که دیگه از حال میرم بسکه اوغ میزنم و گاهی هم هیچی رو بالا میارم. حتما باید در اولنی لحظات بیدار شدنم بیسکوییت یا لقمه نون بخورم که معدم خالی نمونه، شکمم هنوز بزرگ نشده فسقلی، اما ما هر هفته ازش عکس میگیریم که بمونه یادگاری، شاید تو عکسا که از نیم رخه یه کم شکمم معلوم شده باشه ولی اونقدر کوچیکه که با لباس تو خونه ای هم کسی نمیفهمه من باردارمخندونک گاهی اوقات زیر شکمم تیر میکشه و درد میگیره، دردش زیاد نیست و انگاری گرفتگی عضلاتیه، فکر کنم واسه بزرگ شدن جای توه عزیزم، میدونی چرا اینا رو مینویسم؟ چون میدونم یادم میره، یادم میره کی شکمم بزرگ شد و معدم چطوری بود بعد وقتی تو بزرگ شدی مثل الان من و ازم پرسیدی من میگم یادم نیست! پس بهتره بنویسم که خودت بعدا بیای بخونی و بتونی حس و حالمو بفهمی زیبا روزی هزار بار در لحظات مختلف خدا رو بابت داشتن تو و باباجون شکر میکنم، همش میگم خدایا این دو عزیز رو برام حفظ کنمحبت

دیروز ناهار رفتیم خونه مامان من، به درخواست من آش درست کرده بود. باباجون که سرکار ناهار خورد و اومد اونجا،عصر مامان من گفت با هم بریم بازار و یه کم برای غزلی خرید کنیممحبت دیگه من و تو و بابایی و مامان و بابای من رفتیم بازار، اول رفتیم دو تا مغازه که تخت و کمد داشتن، از هر کدوم یه مدل پسند کردیم، ولی گفتیم باید فکر کنیم و بعدا جواب قطعی رو میدیم. بعدش رفتیم که مقداری لباس بخریم که مغازه ها بسته بود اخه سوم امام حسین بود، از یه مغازه 5 تا عروسک ناناز برای تو خریدیم، همه شونم به انتخاب من و بابایی بود، خیلی بازمزه ن یکیشم یه هزار پا بود که مامان من خوشش اومد و خرید، قیمت همه رو هم شد 81 هزار تومن. کلی من و بابایی از مامان بزرگ و بابابزرگت تشکر کردیم و واقعا ازشون ممنونیم، الهی که همیشه سایه شون رو سرمون باشهمحبت بعد هم اومدیم خونه در کل خوب بود ...حالا داریم به مدل تخت و کمدت فکر میکنیم. بعد از خرید جایی برای چیدنشون نداریم و باید بذاریمشون تو پذیرایی، البته موقتیه و ایشالا سال دیگه خونه بخریم و بریم خونه خودمون و تو اتاق دار بشیجشن وای خدا یعنی میشه؟ میشه ما هم سال دیگه بریم خونه خودمون؟ خیلی دوست دارم یه خونه نقلی عاشقونه بخریم. خدا بخواد هر چیزی امکان پذیرهآرام تو هم دعا کن تا مامان و بابایی بتونن زندگی خوب و ارومی برات فراهم کنن دختر قشنگمبوس

امروز ناهار بعد ماه ها آبگوشت درست کردمخوشمزه به به...

پسندها (1)

نظرات (0)