36 هفتگی نخودچی مون
سلام عشقم، خوبی؟ الهی دورت بگردم که اینقدر برام عزیزی اگه میدونستم اینقدر عزیز و دوست داشتنی هستی برای اومدنت زودتر اقدام میکردم دلبندم دومین روز هفته 36 هستیم و میتونم به جزئت بگم بهترین روزهای زندگیمونه همه اینا به لطف خداس، ازش یه دنیا ممنونیم
امروز صبح باباجون همراه مامان و باباش رفتن شهرشون، مراسم چهلم بابابزرگ بابا بود، همون پیرمردی که بی نهایت خانواده سه نفری ما رو دوست داشت و همیشه دعامون میکرد و به قول خودش یکی از آرزوهاش دیدن تو بود، از خدا میخوام روحش قرین رحمت و آرامش باشه
منم تا ظهر سرکار بودم، قبلش رفتم و یه سری از کارای تمدید گواهینامم رو انجام دادم، جلسه نسبتا طولانی بود و صندلی که من نشسته بودم خشک و ناجور بود، واسه همین ظهر مقداری کمردرد داشتم و تو هم انگار اذیت شده بودی همش خودتو جمع کرده بودی یه گوشه و فشار میدادی، پاهاتم از بالا حسابی فشار میدادی به قفسه سینه م اینطوری بود که من نفس کشیدنم برام سخت بود، جلسه که تموم شد پرواز کردم سمت خونه، ناهارم نداشتیم و مجبوری نون خیار و گوجه خوردم، اگه بابا بفهمه ناراحت میشه طفلی حقم داره، آخه این ناهار یه مامان 9 ماهه نیست، من کلا تغذیه م رو مواظبم ولی خب گاهی هم پیش میاد دیگه
الانم میخوام با دایی حسین برم معاینه چشم پزشکی واسه گواهینامه، شب هم خونه آسیه اینا دعوتیم، دوست دارم فردا که بابا خونه س در و پنجره تو حیاط رو تمیز کنیم، امیدوارم بشه.
غزل من و بابا بی نهایت دوستت داریم، اینو هیچ وقت فراموش نکن، به این دوست داشتن هیچ وقت شک نکن دخترم، حتی اگه روزی یادمون رفت هر روز بگیم که دوستت داریم تو بدون که عمر و عشق مشترک من و بابایی و برامون خیلی عزیزی