یک ماه و بیست روز از تولدت میگذره
عزیز دلم روز به روز بزرگ تر میشی و چهره نازنینت داره تغییر میکنه، این روزها بیشتر لبخند میزنی، مخصوصا اول صبح که نشون میده حسابی سرحالی خواب شبانه ت خدا رو هزاران بار شکر خوبه، معمولا ساعت 11 و نیم 12 میخوابی و بین ساعت 3 تا 4 بیدار میشی، بعد از خوردن شیر سریع میخوابی و حتی فرصت باد گلو گرفتنم نمیدی، دو ساعت بعد هم بیدار میشی و دوباره شیر میخوری، بعضی روزها بعد این شیر تا یه ساعتی بیداری و بعد دوباره میخوابی ولی بعضی روزها زودی میخوابی و حدود 8 و نیم 9 صبح بیدار میشی و دیگه تا ظهر نمیخوابی، ظهر هم به سختی میخوابی، یعنی درست وقتی من بی خیال خواب میشم تو تازه خوابت میاد خیلی عزیز و نازی دلبندم
پنجشنبه همکارای مامان اومدن و بهمون خوش گذشت، خاله هدی و حسنا جون دیر اومدن من که از دیدنشون بی نهایت خوشحال شدم. ماشالا هزار ماشالا حسنا برا خودش خانمی شده
برا پذیرایی هم با کمک باباجون و عمه زهرا سالاد الویه و سالاد ماکارونی درست کردیم، شیرینی و شربت و چایی و میوه هم بود.
دیروز هم رفتیم خونه مامان من، خاله فاطمه هم اونجا بود، تا شب بودیم، از ظهر تو دل درد داشتی و اذیت شدی تا ساعت 11 و نیم شب، منم عصر دیگه گریه م در اومد بسکه تو بیتاب بودی. ان شالله هیچ بچه ای دل درد نشه
این روزها وقتی باهات حرف میزنم خوب نگام میکنی گاهی لبخند میزنی و وقتی ازت دور میشم با چشمات تعقیبم میکنی، ای قربونت برمممممممممممم عسلم
چند ساعت بعد از تولد غزل
چهارمین روز تولدش
فکر کنم دوازدهمین روز تولد
اینجا هم حدودا بیست روزگیه غزله که داره میره مهمونی
تا همین جا کافیه...تو فرصت های بعد عکسای دیگه رو هم میذارم.