27 هفته و چهار روز
سلام دلبندم، اونقدر خوشحالم که فکر میکنم خوابم و همه این اتفاقات خوب رویاس و ممکنه از خواب بیدار شم...خدا جون شکرت که اینقدر حال و احوال زندگیمون خوشه غزلم تو خوشی های ما رو بیشتر کردی عشقم
امروز با باباجون رفتیم و برای غزل خانوم یه سرویس لحاف تشک خریدیم که رنگش صورتی و سفیده و روش عکس چند تا حیووونه و خیلی خوشگله (160 هزار تومن) یه سرهمی سایز صفر نخی هم گرفتیم (38 هزار تومن ) که سفید و صورتیه یه شیردوش دستی هم خریدیم (5500 تومن) همین روی هم شد 200 هزار تومن
بابا جون برات یه شعر خوشگل گفته، اونقدر خوشم میاد وقتی ذوقش رو میبینم که نگووو، پنجشنبه شب هم به عمو حمید و خاله اسیه شام داد چون از قبل قول داده بود اگه تو دختر باشی مهمونی بده که تو یه شب برفی به قولش عمل کرد، شب خوبی بود و به همه مون خوش گذشت یه تیکه از شعرت اینه که سلام غزل خانوم سلام مسافر من... بقیه ش درست یادم نیست ولی خیلی خوشگله و هر کی شنیده کلی ذوق کرده برات...حالا یه روز از بابا اجازه میگیرم و اینجا متن کاملشو برات میذارم
حال و روز منم خوبه شکر خدا...فکر کنم این ماه خوب وزن اضافه کردم آخه بابا جون خیلی مواظب غذا خوردنمه و میگه باید حسابی تقویت بشم چهارشنبه وقت دکترمه و بابا اصرار داره قبلش یه سونوی قد و وزن برای تو بریم که مطمئن بشیم داری خوب رشد میکنی
دو سه روزه که نافم یه دردی مثل سوزش داره، کمه ولی خب چون تجربه همچین دردی ندارم برام عجیبه، شکمم حسابی قلمبه شده و تکونای تو اونقدر محکم شده که از رو لباسم معلوم میشه ای قربون دست و پات برم که اون تو داره برات تنگ میشه صبح ها هم که از خواب بیدار میشم پشت قفسه سینم (بهتر از این نمیتونستم ادرس بدم ) درد میکنه، تا یه ربع بعد بیدار شدن درد دارم و بعدش یواش یواش رفع میشه، یه جوری مثل تنگ شدن نفس و تیر کشیدنه ولی خب میدونم که طبیعیه و از طرفی هم اونقدر زیاد نیست که بخوام بترسم قربونت برم .
خیلی پر حرفی کردم...برم که کلی کار دارم ...مواظب خودت باش که عشق و زندگی من و باباجونی