ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

ماه آسمان ما

11 ماهه شدنت مبارک شادونه من

سلام شکر پنیرم، حالت خوبه مامانی؟ خوشی؟ الان که دارم برات مینویسم رو پام نشستی و داری تلفن رو به شدت میکوبی رو زمین   شما دقیقا 11 ماه و 2 روزه ای عزیزدلم دو هفته قبل شما تب کردی و تا 4 روز تب داشتی خیلی شبا و روزای بدی بود، چند باری برات شیاف گذاشتیم آخه شما اصلا نه قطره و نه شربت استامینفن نمیخوری. بعد اینکه تبت قطع شد سرماخوردی و منم بعد تو سرماخوردم و اینچنین شد که چند روزیه درگیر دارو و ایناییم. روز شنبه 8 اسفند رفتیم پیش دکتر صبا برای چکاب ماهانه و اینکه روند سرماخوردگی کنترل بشه، دکتر گفت باید انتی بیوتیک مصرف کنی ظاهرا گوشت درد میکرد، وزنت هم 8200 بود که خب کمه و دکتر گفت به زو بهت غذا ندیم، گفت بعضی از بچه ها دیر شروع به وز...
11 اسفند 1394

غزل خانوم ما 6 تا دندون خوشگل داره

سلام عمرمممممممم الهی قربونت برم عزیزدلم تو نفس من و بابایی  عاشقتیم دختر  نمیدونی چقدر برای داشتنت خداروشکر میکنیم  فرشته کوچولوی خونه ما شما امروز درست 10 ماه و 10 روزته  چه عدد خوشگلی  الهی فدات بشم خوشگل خانمی دیروزعصر بی قرار بودی و تا میخوابیدی گریه میکردی و بیدار میشدی دلم کباب بود برات همش فکر میکردم گرسنه ای آخه هی دوست داشتی شیر بخوری ولی داشتی دندون در میاوردی عمرم  بله دیگه دیشب شما ششمین دندونت رو هم در آوردی به سلامتی  آدرسش هم میشه فک پایین سمت راست  الهی قربونت برم عشقممممم   دیشب مامان جون زنگ زد و گفت ما میخوایم شام و سالادمون رو با شما بخوریم، چون ما چند روزیه ب...
19 بهمن 1394

پنجمین دندونت مبارک

دیروز غروب یعنی دقیقا وقتی 10 ماه و سه روزه بودی پنجمین دندونت رو دیدم  آدرس هم میشه فک بالایی سمت چپ  قربونت برم نازنینم امشب میخوایم بریم خونه خاله رضوانه و عمو علی، یعنی همکار بابا  نی نی شون هنوز دو ماهش نشده میخوایم بریم نی نی دیدنی ...برا نی نی هم یه تاپ شلوارک خوشگل قرمز خریدیم جمعه هم تالار دعوتیم مهمونی آوینا بانو فدای دس دسی کردنت فدای داغه گفتنت فدای شمع فوت کردنت فدای تک تک کارهایی که هر روز یاد میگیری و دل ما رو آب میکنی ...
13 بهمن 1394

ده ماهگیت مبارک نوبرانه زندگیم

سلام عسلم نفسم عشقم عمرم فدات بشم عزیزدلممممم  روز جمعه ده ماهت هم تموم شد و به لطف خدا رفتی تو ماه 11  مثل هر ماه خونه ما جشن بود  اینبار عمو حمید و خاله اسیه هم بودن. برای اولین بار کیک رو با خامه فرم گرفته تزئین کردیم که نتیجه ش رو با عکس برات نگه داشتیم  کلی عکس بازی کردیم و غروب مهمونامون رفتن. پنجشنبه شبم رفتیم تولد عمه زهرا. کادوشو نقدی دادیم تا بتونه هر چی سلیقه خودشه تهیه کنه دیروز هم من و شما از ظهر رفتیم خانه مامان جون و شب هم بابا اومد و بعد شام برگشتیم. دایی احسان رفت مشهد، فقط دایی حسین خانه بود که تو کلی باهاش بازی کردی و حتی حاضر نبودی از بغلش بیای پایین و وقتی میخواست بره مسجد کلی پشت سرش گریه...
11 بهمن 1394

سفر به شهر پدری

عزیزدلم مامان روز سه شنبه هفته قبل من و شما و بابا به همراه عمه فاطمه که دو روزی اومده بود اینجا با بابابزرگ رفتیم شهر پدری، روز پنجشنبه سالگرد فوت بابابزرگ بابا بود و باید تو مراسم میبودیم، در کل بهمون خوش گذشت و اقوام رو دیدیم روحیه مون خوب شد  همه خیلی تو رو دوست دارن و از دیدنت ذوق زده میشن، شما هم دختر خوبی بودی و با همه صمیمی شدی روز جمعه هم عمو حمید اومد و برا بابا فصد خون کرد آخه انتقال خون به خاطر اندوسکوپی که کرده تا یه سال ازش خون نمیگیرن و بابا هم سردرد داشت و باید خون میداد. مامان بزرگ و بابا بزرگت هم دیروز ناهار اومدن خونه مون. امروز صبحم بابا رفت سرکار و شبم شیفته و فردا ظهر برمیگرده و ما هم احتمالا عصر بریم خونه...
3 بهمن 1394

سرماخوردگی غزلی

سلام عشق مامان، روز جمعه با هم رفتیم فاتحه خاله فخری، خدا رحمتش کنه چهارشنبه شب فوت کرد و ما جمعه رفتیم مراسمشون، بارون شدیدی میومد و یه کم خیس شدیم، شما از اون روز سرماخوری، دیروز با خاله اسیه و عمو حمید رفتیم دکتر، یه مقداری دارو داد که بیشتر گیاهیه، همون شب خوردی و خیلی راحت تا صبح خوابیدی   یه لوسیون بدن آیروکس هم داد که بزنم به پاهای کوچولوت، آخه مدتیه پوست پاهات یه کم خشک شده، حالا این لوسیونه انقدر نرم و خوشبوه که نگوو خودتم دوست داری وقتی برات میزنم و پاهات رو ماساژ میدم به راحتی از مبل میگیری و وایمیسی و اگه چیزی رو مبل باشه ازش میکشی بالا و ورش میداری و خوشحال ما رو صدا میکنی  هر وقت میخوام بهت غذا بدم میگی به...
21 دی 1394

آوینا جون دنیا اومد

سلام غزل جان، ساعت 5 و ربع صبح امروز یعنی 15 دی ماه آوینا خانوم دختر خاله سرور دنیا اومد، خیلی خیلی خوشحالم، الهی که همیشه سالم باشه، حال خودش و مامان مهربونش هم خوبه شکر خدا  وزنش موقع تولد 3300 بوده، الهی شکر که هر دو سالمن دیشب من و شما و بابابیی تا ساعت 1 و نیم بیدار بودیم، فکر کنم میدونستی آوینا داره دنیا میاد  ولی نمیدونم مشکل کجا بود که تا یک و نیم فقط جیغ زدی و گریه کردی  یعنی من و بابا دیگه ترسیده بودیم، بدخواب شده بودی و کلی اذیت شدی عمرم  صبح هم ساعت 8 و نیم بیدار شدی و بازی کردی و صبحانه خوردی و بعدش ساعت 10 و نیم دوباره لالا کردی، امروز ناهار من و تو میخوایم بریم خونه مامان جون  منتظرم بیدا...
15 دی 1394