ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ماه آسمان ما

7 ماهگیت مبارک دردانه ام

عشق زیبای من سلام. امروز که دارم این خاطره رو ثبت میکنم شما 7 ماه و 4 روز سن داری عزیزم  خیلی خیلی دوست داشتنی و عزیز هستی برامون. من و بابات بی نهایت دوستت داریم و هر بار نگات میکنیم پر از شادی و ذوق میشیم از وقتی 6 ماه و 26 روزت بود بهت زرده تخم مرغ میدم.روزای اول اندازه یه نخود ولی بعد یه خورده بیشتر شد، الان هم شاید بشه گفت اندازه 3 تا نخود که با کره برات نرمش میکنم و میخوری. خدا رو شکردوست داری دو شب قبل هم برا اولین بار بهت دو تا قاشق غذاخوری ماست دادم که خیلی دوست داشتی، ماست پاستوریزه پر چرب  دیروز هم برا اولین بار توی سوپت جو پرک ریختم که غلظتش خیلی خوب شد  امروز هم یه قاشق روغن زیتون بهت دادم که نصفشو خو...
13 آبان 1394

غزل مامان سرماخورده

سلام عشقم، فدای معصومیتت بشم عزیزدلم. این روزها سرماخوردی و ما مجبوریم برای بهتر شدنت بهت دارو بدیم، خیلی سخت دارو میخوری، حق هم داری دلبرکم بدمزه ن  الهی فدات بشم همه ش به خاطر سلامتیه خودته  دیروز بردیمت دکتر که گفت سرماخوردگیه کم رو به متوسطه و با مصرف دارو ها زود خوب میشی از وقتی سرماخوردی کمتر غذای کمکی میخوری ولی از دیروز با پخش فیلمی که بابا با موبایل ازت گرفته سرتو گرم میکنم و بهت غذا میدم، وقتی حواست پرته فیلمه خوب غذا میخوری   روز تاسوعا رفتیم خونه مامان بزرگ من ولی روز عاشورا من و تو خانه بودیم و بابا رفت عزاداری   چند روزیه یاد گرفتی وقتی صدات میکنیم میگی ها...انقدر بامزه میگی ها که دلمون میخواد...
4 آبان 1394

مراسم شیرخوارگان

سلام دلبندم، کاش میدونستم روزی که این خاطره رو میخونی چند سالته و در چه حالی  حالا که نمیدونم بذار من برات از این روزهات بگم، امروز دوم ماه محرمه و شما 6 ماه و 15 روزه ای، خیلی خیلی ناز و شیرین شدی قربونت برم، طبق رسم هر سال اولین جمعه از ماه محرم مراسم شیرخوارگان حسینی برگزار میشه و مامانا با نی نی های کوچولوی شیرخوره شون میرن عزاداری، من و شما هم امروز صبح ساعت 8 و نیم رفتیم، زندایی فائزه و علی هم بودن، شما تو مراسم خیلی خانم بودی و اصلا اذیت نکردی، یه کم خوابیدی و بقیه ش رو هم بازی میکردی و با دقت دور و برت رو نگاه میکردی  ساعت 11 و نیم هم برگشتیم، الانم مثل فرشته ها لالا کردی، آخه خیلی خسته شدی  قبولت باشه عمرم یه ...
24 مهر 1394

نیم سالگیت مبارک دردانه ما

عشق مامان شما وارد ماه هفتم تولدت شدی...نیم ساله شدی عمرم، چقدر خانم و شیرین تر شدی، عاشق این روزهام روزهای زیبای با تو بودن که از عمرم حساب نمیشه، چقدر دیدن روی ماه تو لذت بخشه، الهی که همیشه سالم و خندان باشی و در پناه خدا زندگی کنی نفسم   این روزها سرم شلوغ بود و نتونستم به موقع پست تولد 6 ماهگیت رو بذارم عزیزدلم. روز پنجشنبه من و شما و باباحامد سه نفری رفتیم مرکز بهداشت، قبل بیرون زدن از خونه 13 قطره استامینفن بهت دادم و رفتیم، خلوت بود و زودی نوبتمون شد، خانمه شما رو وزن کرد که 6800 بودی و خب مشخصه که کم وزن گرفتی، قدت 66 سانت و دور سرت هم فکر کنم 42 بود، خانمه گفت بهش غذا کمکی بده و دو هفته بعد بیار تا وزنش رو دوباره چک کنیم، ...
15 مهر 1394

غذای کمکی جدی می شود

تا آخر 5 ماهگی هفته ای یه بار بهت لعاب برنج میدادم ولی از وقتی وارد ماه ششم شدی یه هفته بهت هر روز لعاب برنج دادم بعد فرنی رو شروع کردم. امروز هم واسه اولین بار بادوم رنده شده به فرنی اضافه کردم که شد حریره بادوم  خدا رو شکر دوست داری و تا ته غذا رو میخوری، البته اونقدر مقدار این غذای کمکی کمه که تا شروع میکنم بهت بدم تموم میشه  بعد هی شما ظرف رو نگاه میکنی هی دست و پا میزنی اما دیگه غذا تموم شده  امروز حریره بادوم رو این شکلی درست کردم: یه قاشق چایخوری سرخالی ارد برنج، یه استکان آب، نصف ناخن نبات و 4 تا دونه بادوم که از دیروز خیس کرده بودم و پوست کنده بودم و بعد زنده کرده بودم، همه رو به مدت بیست دقیقه پختم بعد که غلیظ شد ...
25 شهريور 1394

اولین سفر برون شهری غزلک

سلام عشقم سلام نفسم، عاشقتم مامانی  روز به روز داری شیرین تر میشی، الهی قربونت برم، عکس العملات خیلی بهتر و واضح تر شده و دل ما آب میشه برات روز سه شنبه صبح من و تو و باباحامد به همراه مامان بزرگ و بابا بزرگت رفتیم شهر باباجون اینا، اول رفتیم خونه عمه فاطمه، عصر رفتیم خونه عمه بابا بعد شام دایی بابا که خوابیدن هم همونجا موندیم، فرداش ناهار خونه دایی کوچیک بابا عصر خونه دختر عموی بابا و شام مامان بزرگ بابا، فرداش ناهار خونه بابابزرگ پدری و عصر هم برگشتیم خونه خودمون . تو این چند روز دختر خیلی خیلی خوبی بودی و همه فامیل که بعضی ها تا حالا ندیده بودنت عاشقت شدن، روز شنبه هم رفتیم خونه مامان جون (مامان من) و اونا هم از شمال برات یه شن...
16 شهريور 1394

5 ماهه که خونه مون بهشت شده

دخترم تاج سرم، عزیزدلم، گل گلدونم، ضربان قلبم، چشم و چراغم... امروز شما 5 ماهه که وارد زندگی ما شدی و خونه مون بهشت شده، تک تک روزهای این مدت رو دوست دارم، همه لحظه هاشو باهات عمیقآ زندگی کردیم، از همه لحظه های با تو بودن نهایت لذت رو بردیم، حسرت یک ثانیه ش به دلمون نیست، حتی وقتایی که بنا به دلایلی بی قراری هم من دل تو دلم نیست و ذوق دارم، همش میگم خدایا من عاشق این موجود پاک و آسمونی ام خودت برامون حفظش کن امروز برای اولین بار تو و بابا رو با هم تنها گذاشتم، یه کار کوچولو تو دفتر کارم داشتم که رفتم انجام دادم و زود برگشتم، شما و بابا هم با هم حسابی بازی کرده بودین و من که اومدم خونه سرحال بودی، سر راه برات کیک خریدم و پنجمین ماهگ...
9 شهريور 1394