ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ماه آسمان ما

36 هفتگی نخودچی مون

سلام عشقم، خوبی؟ الهی دورت بگردم که اینقدر برام عزیزی  اگه میدونستم اینقدر عزیز و دوست داشتنی هستی برای اومدنت زودتر اقدام میکردم دلبندم  دومین روز هفته 36 هستیم و میتونم به جزئت بگم بهترین روزهای زندگیمونه  همه اینا به لطف خداس، ازش یه دنیا ممنونیم امروز صبح باباجون همراه مامان و باباش رفتن شهرشون، مراسم چهلم بابابزرگ بابا بود، همون پیرمردی که بی نهایت خانواده سه نفری ما رو دوست داشت و همیشه دعامون میکرد و به قول خودش یکی از آرزوهاش دیدن تو بود، از خدا میخوام روحش قرین رحمت و آرامش باشه منم تا ظهر سرکار بودم، قبلش رفتم و یه سری از کارای تمدید گواهینامم رو انجام دادم، جلسه نسبتا طولانی بود و صندلی که من نشسته...
14 اسفند 1393

پاگشای عمه فاطمه

روز چهارشنبه هفته قبل رفتیم مراسم مکه عمه زری من، حسین اومد دنبالمون، من و بابا هر دو سرکار بودیم، برگشتنی هم با دایی حسین اومدیم، همون شب عمه فاطی به بابا پیام داده بود که جمعه خونه ایم که بیان خونه مون، ما هم بعد از مشورت و جا به جایی شیفت جمعه ی من گفتیم بفرمایید. خلاصه من پنجشنبه یه سری از کارامو کردم، سوپ جو درست کردم، قرمه سبزی و سالاد کلم هم همینطور، سبزی خریدم و پاک کردم، بابا هم خونه رو حسابی تمیز کرد و در همه کارها کمک میکرد، البته بابا از صبح رفت سرخاک و غروب برگشت ولی خب شب تلافی غیبتش رو در آورد  جمعه صبح هم بدون استرس بیدار شدیم و بقیه کارا رو کردیم، عمه زهرا هم زودتر اومد کمکم، طفلی یه عالممممممممه ظرف کثیف رو شست یعنی ن...
10 اسفند 1393

34 هفتگی غزلمون

جوجوی مامان امروز 33 هفته و چهار روزه ای  تو خوشمزه ترین موجود دنیایی عسلم  یعنی بذار دنیا بیای تا یه لقمه ت کنممممممم  قورتت میدم غزل انقدر که دوست داشتنی هستی  تنها 45 روز به اومدنت مونده، یعنی نهایت 45 روز دیگه تو بغل خودمی عشقم   چند روز پیش رفتیم یه توالت فرنگی از این سیار ها خریدیم  من خیلی اصراری نداشتم ولی بابا میگفت از این به بعد ازش استفاده کن، میگه بعد زایمان بیشتر به کارت میاد، زیاد باهاش راحت نیستم ولی خب استفاده میکنم  پودر لیدی میل هم خریدیم، اینو هدی گفت خوبه، ما هم طعم کاکائوییش رو خریدیم، قیمتش هم شد 19400 تومن. مزه ش بد نیست و شبی یه لیوان میخورم   دیروز غروب خاله اسیه...
2 اسفند 1393

غزل شیطون و عزیز

سلام دختر قشنگم، این روزها مدل تکون خوردنت عوض شده، دیگه ضربه نمیزنی، بیشتر حالت غلط زدن داری، بعد یکی دو بار هم یه طرف شکمم قلمبه و سفت شده، انگاری مثلا باسنت رو اون قسمت فشار میدی و میاریش بالا، انقدر این کارت لذت بخشه که نگو، منم اون موقع قربون صدقه ت میرم و هی نازت میکنم  از اینکه تو هستی من و بابا خیلی خیلی خوشحالیم، همش حرف تو رو میزنیم، قیافه تو رو تصور میکنیم و هی دلمون آب میشه، دیگه چیزی تا اومدن و بغل کردنت نمونده عمرم، اگه تاریخ تولدت رو طبق تاریخ فیزیولوژیک بدن من حساب کنیم، دقیقا 51 روز دیگه بغلمونی،  بی صبرانه منتظر اومدنتیم. وسایل شوینده و بهداشتیت رو هم خریدیم، یه سری خورده ریز لازم داری، منم کارامو باید د...
26 بهمن 1393

آغاز هفته 32

شمردن بلدم از خیلی سال پیش، اما این روزها گم می کنم لحظه ها و ساعتها را...تقویم کوچک روی میز را صد بار بیشتر از قبل ورق می زنم...مدام می نشینم و می شمارم روزهای با تو بودن را....هفته ها حالا برایم معنای دیگری دارد هم برای من و هم برای آنهایی که بعد از احوالپرسی می پرسند الان هفته چندی؟؟؟ و این یعنی چند هفته مانده تا به تو رسیدن. مدتهاست که دیگر  یک نفر نیستم.شده ام دو نفر، دو تا قلب که به فاصله کمی می تپند و تجربه می کنن روزهای با هم بودن را... دخترم، حس قشنگ مادری را درونم  به پا کردی و مرا شیفته خود ساختی.ذره ذره به زمین نزدیک تر می شوی و این صدای ترنم زمین است یا گریه آسمان که یکی تو را می خواهد و دیگری برای آمدنت دلتنگی ...
15 بهمن 1393

فوت بابابزرگ بابا جون

سلام عمر و جونم، دلم میخواد هر روز تنها کارم گشتن به دور تو باشه زندگیم  تنها کارم قربون صدقه رفتن تو باشه هستیم  عاشقتم بدجور دختر گلم شنبه هفته قبل یعنی 4 بهمن ماه خبردار شدیم که بابا بزرگ بابا جون فوت کرده، بی نهایت ناراحت شدیم، آخه ایشون خیلی خیلی مهربون بود و برای دیدن تو مشتاق بود، خیلی ندیده تو رو دوست داشت و برای سلامتیت کلی دعا میکرد، سن ایشون بالای صد سال بود و خدا رو شکر عمر با برکت و خیلی خوبی داشتن اما با رفتنشون ما رو خیلی ناراحت کردن کاش میموند و تو رو میدید قشنگم. روحش شاد ... ما هم همون روز شنبه با مامان بابا جون و خواهرش و عموش رفتیم شهرشون و تا فردا غروب هم موندیم، اما بابا میگفت به خاطر شرایط من بهتره برگ...
11 بهمن 1393

چیدن سیسمونی عشقم

سلام غزلکم، عاشق تک تک تکوناتم که با هر کدومش همه وجودم پر عشق میشه پنجشنبه شب پسر عموم با وانت دوستش وسایل غزل رو از خونه بابام اورد و جمعه صبح هم نصابش اومد و تا ظهر تخت و کمدها رو جمع و جور کرد، مامان و بابام و عمه مامانمم حدود ساعت 11 و نیم اومدن، منم برا ناهار ابگوشت درست کرده بودم  بعد ناهار همه مشغول شدن و وسایل رو چیدیم، تخت خودمون رو از قبل جمع کرده بودیم کمدها و دراورمون رو هم گذاشتیم کنار در ورودی اتاق که خدا رو شکر جا شد  لباساتو به ترتیب اندازه تو کشوی دراور چیدیم و عروسکات رو هم پخش و پلا کردیم تو همه اتاق  باباجون خیلی این وسط زحمت میکشید و از همه بیشتر کار میکرد، الهی قربونش برم که اینقدر مهربون و ...
28 دی 1393