ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

ماه آسمان ما

21 ماه است که عاشقتم

سلام غنچه نازم   خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم کیک 21 ماهگیت رو هم برات پختم دلبندم   اصلا نهم هر ماه که میشه من انگاری دوباره متولد میشم انقدر که ذوق دارم      فدای ژستت برمممممممممم عزیزدلم  هفته قبل تولد عمو حمید (دوست بابایی) بود و من و شما و خانم عمو حمید یعنی آسی جون براش کیک پختیم، اون روز حسابی با اسی جون بازی کردی و همش میگفتی آسی جون بشین     تا از اتاق میومد بیرون میگفتی آسی جون بیا اتاق    دختر گلم شما از همون نوزادی پوست حساسی داشتی و خیلی سریع جای پوشکت (دیگه بهتر از این بلد نیستم آدرس بدم   ) میسوزه، چندین مدل پماد هم استفاده کردیم که ...
11 دی 1395

دومین شب یلدای دخترکمون

سلام قشنگم، خوبی خانوم کوچولوی من؟  امروز شما یک سال و 8 ماه و 25 روز سن داری و من میخوام برات از دومین شب یلدات بگم گلم، من و شما و باباحامد شب یلدا رفتیم خونه مادرجون (مامان من) قرار بود عمو اینای منم بیان که نتونستن و خودمون بودیم، کلی خوراکی خوشمزه بود و از همه مهم تر غذایی که من عاشقشم یعنی فسنجان   اون ب کلی با دایی حسین و دایی احسان بازی کردی و خیلی خوش گذشت یه عالمه عکس هم گرفتیم    خب حالا بگم از تغییرات خیلی خوبی که داشتی، خدا رو هزاران بار شکر از یکی دو روز بعد از پست قبل من تصمیم گرفتم کمتر به شما شیر بدم و تا جایی که میشه بهت غذا بدم و خب باید اعتراف کنم خیلی سخت بود اما موفق شدم، شما الان روزی 4...
4 دی 1395

از شیر گرفتن یا از پوشک گرفتن؟

سلام دردانه من، خوبی مامانی؟ عسلم این روزها من دارم فکر میکنم که شما رو از شیر بگیرم یا نه؟ اخه به هیچ عنوان لب به هیچ نوع غذایی نمیزنی و دیگه ما رو کلافه کردی، یعنی از اولشم بچه غذا خوری نبودی ولی الان دیگه خیلی بدتر شده اوضاع، بعضی وقتا میگم شاید به خاطر دندون در آوردن باشه ولی خب مگه فقط تویی که دندون در میاری؟ فرقی بین وقتایی که دندون در میاری با سایر اوقات نمیبینم، نهایت وقتی حالت کامل خوبه و خبری از دندون نیست در روز یکی دو قاشق کوچولو غذا میخوری و بقیه ش رو میچسبی به من و میگی می می اگه هم بخوام بهت ندم اونقدر گریه میکنی و جیغ میکشی که نگو   الان دو هفته ایمیشه حتی آب هم نخوردی و من واقعا خسته م، مثل اوایل شیردهی سینه م زخم ...
21 آذر 1395

دختر 20 من 20 ماهگیت مبارک

سلاممممممممممممم به عشق خونه یکی یه دونه عمر مامان غزل بابا  فدای روی ماهت بشم که خانمی شدی برای خودت عزیزدلم   امروز شما یک سال و 8 ماه و 7 روز سن داری و قلب من و بابا به شادی و سلامتی تو میتپه   دوست داشتنت روز به روز بیشتر میشه و ما نمیدونیم چطور بابت این نعمت الهی خدا رو شکر کنیم    هفته قبل مقداری سرفه میکردی که دارو خوردی و تقریبا الان خوبی شکر خدا. منم چند روزه درگیر سرماخوردگیم و همش ماسک میزنم که ویروس تو خونه پخش و پلا نشه یه وقت    هفته قبل یه روز رفتیم خونه دایی غلام من که روضه بود و به شما حسابی خوش گذشت کلی با امیر علی و علی بازی کردین و حسابی تو مردا شلوغ کردین. یکی دو تا روضه...
16 آذر 1395

هفدهمین مروارید غزلی

 سلام جگر گوشه مامان   سلام قند ونباتم  خوبی عمرم؟ خوشی؟ امروز روز شنبه س و شما یک سال و 7 ماه و 20 روزه ای و من میخوام برات خاطره ای دیگر ثبت کنم فدات شم    ماشالا هزار ماشالا روز به روز حرف زدنت بهتر میشه، الان دیگه تقریبا اسم همه چی رو میتونی بگی   اونقدر کلمات رو بامزه میگی که دوست دارم فقط تو حرف بزنی و من نگات کنم، اونقدر روزها میچلونمت که دیگه صدات در میاد   عاشق برچسب هلوکیتی هستی که بابا برات خریده و روزی یه دونه برات میچسبونه در کمدت و تو هم هی میری بوسشون میکنی و باهاشون حسابی سرگرم میشی  به مامان و بابای بابا میگی بابا بزرگ و مامان بزرگ و اونا هم کلی ذوق میکنن وقتی ا...
29 آبان 1395

19 ماهگی قندک مامان

به به رسیدیم به 19 ماهگی غزل کوچولوی ما  چقدر لذت بخشه بودن در کنار عزیزدلمون   امروز یکشنبه 9 آبان ماهه، صبح برات کیک فنجانی درست کردم و چند تا عکس خوشگل باهاش گرفتی که چون تو گوشیه باباس الان نمیتونم برات عکس بذارم ان شالله پست بعد    دیروز من و شما صبح رفتیم خانه خاله اسیه اینا و تا شب پیش خاله بودیم کلی تعریف کردیم و بازی کردیم،همه خونه شون رو زیر و رو کردی ها   شب هم عمو حمید و بابا اومدن و بعد شام اومدیم خونه خودمون  فردا بابا مرخصی گرفته که بریم طبیعت گردی، شاید بریم دره مرادبیگ اخه تو این فصلخیلی قشنگه بعد هم بریم نمایشگاه کتاب که برای شما خرید کنیم   هفته قبل با هم رفتیم خانه خا...
9 آبان 1395

18 ماهگی و ماجراهای اون

سلام فندق مامان  قربونت برمممممم عسلم   امروز جمعه 23 مهره و شما یک سال و 6 ماه و 14 روز سن داری دلبندم   فکر کن که چقدر نسبت به روزی که داری این خاطره رو میخونی کوچولو و فسقلی هستی  ای جونمااااا الان برا خودت خانمی شدی ماشالا    برات بگم از این مدت، هفته اول مهر رفتیم خونه پسرعموی بابا و دو سه روزی بودیم، اونجا شما شدیدآ مریض شدی و وقتی برگشتیم تا یک هفته به شدت تب داشتی همراه با اسهال و استفراغ، چند بار بردیمت دکتر و گفتن ویروسیه و باید دوره ش طی بشه، یعنی من و بابات اونقدر غصه خوردیم که نگو چون شما جوری تب داشتی که مجبور بودیم لختت کنیم و فقط پاشویه کنیم ولی بازم از شدت تب چشماتو باز نمیکردی...آ...
23 مهر 1395