ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ماه آسمان ما

آوینا جون دنیا اومد

سلام غزل جان، ساعت 5 و ربع صبح امروز یعنی 15 دی ماه آوینا خانوم دختر خاله سرور دنیا اومد، خیلی خیلی خوشحالم، الهی که همیشه سالم باشه، حال خودش و مامان مهربونش هم خوبه شکر خدا  وزنش موقع تولد 3300 بوده، الهی شکر که هر دو سالمن دیشب من و شما و بابابیی تا ساعت 1 و نیم بیدار بودیم، فکر کنم میدونستی آوینا داره دنیا میاد  ولی نمیدونم مشکل کجا بود که تا یک و نیم فقط جیغ زدی و گریه کردی  یعنی من و بابا دیگه ترسیده بودیم، بدخواب شده بودی و کلی اذیت شدی عمرم  صبح هم ساعت 8 و نیم بیدار شدی و بازی کردی و صبحانه خوردی و بعدش ساعت 10 و نیم دوباره لالا کردی، امروز ناهار من و تو میخوایم بریم خونه مامان جون  منتظرم بیدا...
15 دی 1394

ضعیف شدن مامانی

دختر نازنینم این روزها من حالم زیاد خوب نیست ضعف میکنم و سرگیجه دارم، نمیدونم چرا انقدر فشارم پایینه، جمعه شب که بابا شیفت بود اونقدر حالم بد شد که زنگ زدم مامان بزرگت اینا اومدن و تو موندی پیش مامان بزرگ و من و بابا بزرگ و دایی احسان رفتیم بیمارستان و به خاطر فشار پایین من برام سرم زدن. وقتی برگشتیم ساعت 1 بود و تو هنوز بیدار بودی عزیزدلم  سریع بغلت کردم و لالا کردی دیگه میشه گفت چهار دست و پا میری. فقط وقتی میخوای به سرعت به هدفت برسی سینه خیز میری  کوچولوی دوست داشتنی من  یه کار خطرناک هم یاد گرفتی اینکه به هر چیزی دست میگیری و بلند میشی، به مبل و میز تبلوزیون، امروز به جای سیب و پیاز گرفتی تا بلند بشی و منم سریع گرفت...
13 دی 1394

کاهش وزن درماه 9

یه عالمه نوشتم ولی پرید  کلی خورد تو ذوقم، دختر نازنینم 9 ماه و یک روزه شدی و روزهای قشنگی رو با هم سپری میکنیم  روزهایی که باید به شکرانه شان سجده شکر به جا بیارم عکسای اتلیه خاله هدی خوب شدن، دوسشون دارم، باید انتخاب کنیم تا برامون روتوش کنن.ازشون خیلی خیلی ممنونیم   سه شنبه میلاد پیامبر اکرم بود که دعوت شدیم رستوران هتل بوعلی تولد دایی من همه دور هم بودیم، خوش گذشت دیروز که شما 9 ماهت تمام میشد هم رفتیم مرکز بهداشت که متاسفانه نسبت به ماه قبل 100 گرم کم کردی و شدی 7500  قدت 71 سانت و دور سرت 44 سانت . دیشب زنگ زدم دکترت و باهاش مشور کردم.قراره بهت شربت زینک اکساید بدیم تا اشتهات بهتر بشه و بتونی غذا بخ...
10 دی 1394

اولین زمستان زندگی غزل

سلام عشق بی همتای من، امروز دومین روز زمستان سال 94 ه و تو 8 ماه و 23 روز سن داری  میتونم بگم بهترین روزهای عمرم رو دارم با تو و بابایی تجربه میکنم  شب یلدا رفتیم خونه مامان بزرگ (مامان بابا) شام خورشت آلو بود و بعد شام هم کلی تنقلات مثل انار و هنداونه و آجیل و میوه خوردیم  تو خیلی خانم بودی اون شب...کلی عکس انداختیم  امسال فقط ما رفتیم اونجا و عمه ها و عمو نتونستن بیان. ان شالله سال بعد همه دور هم باشیم  غروب شب یلدا رفتیم خونه مامان عرفانه جون و لباس بافتنی که برای شما زحمت کشیده بودن رو گرفتیم. یه سارافون سفید صورتی به همراه کلاه و پاپوش های نازش ...عالیه لباسه عالی  اونقدر دیدن روی ماه مامان و بابای عر...
2 دی 1394

عشق 8 ماه و 8 روزه ما

سلام عمر مامان و بابا  سلام گل زیبای خونه  غزل من و بابا بی نهایت دوستت داریم، الان که اینو میخونی بدون که وجودت زندگیمون رو زیر و رو کرده، بدون که این روزها که 8 ماه و 8 روزه ای من و بابات برای کوچکترین حرکتت ذوق میکنیم، بدون که تو برای ما بی نهایت عزیزی و سلامتی و خوشبختیه تو بزرگترین اروزی مشترکمونه  غزل نازنین ما روز 10 آذر برای چکاب بردیمت پیش دکتر صبا، وزنت 7 کیلو و 600 شده قدت 69 سانتی متر و دور سرت فکر کنم 43 و نیم. الهی که همیشه سالم و شاد باشی عزیزدلم این روزها هیچ نوع غذای کمکی نمیخوری، حتی سوپ، فقط و فقط شیر خودم، الان دو هفته ای میشه که دیگه منم سوپ برات درست نکردم،  امیدوارم زودی اشتهات برگرده نفسم ...
17 آذر 1394

جوانه زدن دومین دندان خوشگلت و مهمانی خاله هدی

سلام دختر قشنگم، شما نفس و عمر من و بابا حامدی  خدا رو بابت بودنت هزار بار شکر میکنیم، عزیز دلم 10 روز بعد از اولین دندان دومیش هم جوانه زد و الان شما صاحب دو تا دندون خوشگل و نازی دیروز عصر با هم رفتیم دیدن خاله هدی و حسنا جون، خیلی خیلی خوش گذشت، ماشالا هزار ماشالا حسنا جون خانم شده، راه میره، خیلی از کلمات رو میگه، وسایل و اشیای خونه شون رو میشناسه، بی نهایت هم مهربون و بخشنده  س درست مثل مامان و بابای خوبش، خاله هدی برای شما عصرانه پخته بود که هر دو ماشالا خوب خوردین  نوش جونتون بشه   خاله هدی زحمت کشید و لطف کرد و از غزل ناز ما کلی عکس آتلیه ای گرفت، آخه اونا تو خونه شون وسایل آتلیه خریدن و نصب کردن، ان شا...
5 آذر 1394

جوانه زدن اولین مروارید سفید غزل

عمر مامان شما دیشب صاحب یه دندون خوشگل و ناز شدی...مبارکت باشه عزیزدلم  دیروز تولد دایی حسین بود و ما رفته بودیم خونه مامان جون، شب قبل شام کیک براش پختم و مراسم تولد برگزار کردیم، وسط عکس گرفتنامون یه دفعه شما شروع کردی به گریه و بی قراری، باباحامد هی شما رو چرخوند و سرگرم کرد و آروم شدی دلبندم، بعد عکس و کیک شام خوردیم ، بابا سر سفره سیب زمینی میذاشت دهن شما که یه دفعه گفت یه چیز تیز روی لثته، کلی همه ذوق کردیم از اینکه اولین مروارید شما جوونه زد  بعد شام زود اومدیم خونه خودمون و دایی باباحامد به همراه خانواده و عمه فاطمه و مامان بزرگت اومدن خونه مون، کادوی خونه مون رو آوردن، دستشون درد نکنه    بعدش دیگه خیلی اذیت...
23 آبان 1394

پیشرفت غزلی در سینه خیز رفتن

سلاممممممممممممممممم، فدای خندیدنت بشم من ..ماهی تو ماه، هر روز شیرین تر و عسل تر میشی و من و بابات نمیدونیم چجوری خدا رو شکر کنیم  امروز 7 ماه و 10 روزته ...عاشق تک تک این روزهام چند روزیه وقتی یه چیزی جلوت باشه میری ورش میداری، نمیدونم باید بگم سینه خیز میری یا نه، آخه اگه اون وسیله خیلی دور باشه تمایلی برای به دست آوردنش نداری ولی نزدیک باشه در حد دو قدم هر جوریه خودتو میکشونی سمتش و ورش میداری و خب معلومه چیکارش میکنی...میذاری دهنت  جوجوی خوشگل من   وقتی تلاشت رو برای سینه خیز رفتن میبینم اونقدر ذوق میکنم که محکم فشارت میدم و تو هم غش غش میخندی و دل من بیشتر ضعف میره برات   از غذا خوردنت بگم که خیلی تعریفی...
19 آبان 1394

7 ماهگیت مبارک دردانه ام

عشق زیبای من سلام. امروز که دارم این خاطره رو ثبت میکنم شما 7 ماه و 4 روز سن داری عزیزم  خیلی خیلی دوست داشتنی و عزیز هستی برامون. من و بابات بی نهایت دوستت داریم و هر بار نگات میکنیم پر از شادی و ذوق میشیم از وقتی 6 ماه و 26 روزت بود بهت زرده تخم مرغ میدم.روزای اول اندازه یه نخود ولی بعد یه خورده بیشتر شد، الان هم شاید بشه گفت اندازه 3 تا نخود که با کره برات نرمش میکنم و میخوری. خدا رو شکردوست داری دو شب قبل هم برا اولین بار بهت دو تا قاشق غذاخوری ماست دادم که خیلی دوست داشتی، ماست پاستوریزه پر چرب  دیروز هم برا اولین بار توی سوپت جو پرک ریختم که غلظتش خیلی خوب شد  امروز هم یه قاشق روغن زیتون بهت دادم که نصفشو خو...
13 آبان 1394