ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ماه آسمان ما

اتفاقات این دو هفته

سلام عشقممممممم، داشتن دختر یکی از شیرین ترین لذت های دنیاس، از خدا میخوام به همه آرزومندا نی نی عطا کنه، چند روزیه که یکی دو ثانیه گردن میگیری ولی زود خسته میشی فدات شم  بیشتر به چشمام خیره میشی مخصوصا موقع شیر خوردن   پس فردا که میشه جمعه برات مراسم گرفتیم، فامیلای نزدیک رو دعوت کردیم تالار ایثار تا اومدن تو به زندگیمون رو جشن بگیریم  83 تا مهمان داریم و غذا هم جوجه کباب میدیم روز 6 اردیبهشت با هم رفتیم آتلیه و ازت چند تا عکس خوشگل انداختیم، البته من از کار اتلیه اصلا راضی نبودم چون کار با نوزاد رو بلد نبود و عکسا اونجورری که میخواستم نشد، یکی از عکسات رو هم که به نظرمون خوشگل تر بود زدیم رو کارت دعوتت   ...
16 ارديبهشت 1394

دختر یه ماهه من

سلام غزل عزیزم، یک ماه و یک روز از ورودت به زندگیه ما میگذره، یک ماهی که سراسر عشق و شور و لذت بود، لذتی که هیچ چیز نمیتونه جایگزینش بشه، قربونت برم الان که دارم برات پست میذارم خوابی، البته من باور نمیکنم خواب باشه بیشتر شبیه چرت عصر گاهی بعد از شیره  تو این یک ماه خیلی تغییر کردی، عکسای روزای اولت رو که نگاه میکنم دلم ضعف میره، خیلی زود داری بزرگ میشی و تغییر میکنی دلبندم  دیروز رفتیم خونه مامان جون، برای ناهار میخواستن برن خونه مامان بزرگ من که ما هم باهاشون رفتیم، تا عصر اونجا بودیم، بعد با مامان جون و باباجون و دایی رفتیم بیرون خرید و بستنی خوردن و بعد اومدیم خونه، خوش گذشت، خیلی وقت بود بیرون نرفته بودیم دلمون وا شد  ...
10 ارديبهشت 1394

خاطره زایمان

سلام، حال و احوالتون چطوره؟ همیشه خواندن خاطرات زایمان برام جالب بوده، حالا میخوام خودم این خاطره زیبا رو با شما دوستان به اشتراک بذارم، آخرین پست من مربوط به شنبه 8 فروردین میشه که من علائم زایمان رو داشتم، حالا بقیه ش... شنبه ناهار قیمه بود، وقتی خوردیم همسرم سفره رو جمع کرد و من استراحت کردم، ساعت 3 و ده دقیقه بود که من روی مبل جلوی تی وی دراز کشیدم، همسرم هم رفت رو تخت دراز کشید، به محض اینکه خوابیدم احساس خیسی کردم، آب گرم زیادی یه دفعه ازم خارج شد، همسرم رو صدا کردم و گفتم برام دستمال بیاره اما خودم در لحظه فهمیدم که دستمال کارساز نیست و خیسی بیشتر از اینه که بشه با دستمال جلوش رو بگیرم، اروم و با احتیاط رفتم حمام، میدونستم کسیه آبه...
2 ارديبهشت 1394

خبر آمد خبری در راه است

دختر قشنگم انگاری داره وقتش میرسه که بیای بغلم  امروز ساعت 8 و 45 دقیقه صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که یه انقباض نسبتا شدید زیر شکمم حس کردم، توجه نکردم آخه شب قبل هم دو سه باری همین انقباض به صورت نامنظم اومد و رفت، حتی نصف شب هم یه بار این درد بیدارم کرد، واسه همین بی توجه بقیه صبحانم رو خوردم، چند ثانیه بعد احساس کردم یه چیزی ازم داره خارج میشه (با عرض معذرت از خوانندگان، محض یادگاری و تجربه مینوسم) سریع چک کردم دیدم یه مایع تقریبا صورتی رنگه، نه خون بود نه آب، کم هم بود، یاد این افتادم که تو نت نوشته بود این نشانه کندن پوشش دهانه رحمه، یکی از مراحل زایمانه، منم تو دلم یه ذوقی کردم ولی خب ترس هم همراهش بود، بابا جون هم خوشحال شد اما ...
8 فروردين 1394

38 هفته و 3 روز

خب دیگه واقعا داریم اخرین روزهای جنینی رو با هم میگذرونیم، این روزها همه فکر و ذکر من و بابا اومدن توه، نمیدونیم چه روزی میای ولی مطمئنیم خیلی زوده اون روز  از خدا میخوام همه نی نی های تو راهی به سلامت بیان بغل مامان باباشون نی نی خوشگل ما هم سالم بیاد امروز جمعه بود، من و بابا قبل صبح یه فیلم برای یادگاری گرفتیم، ناهار هم با هم پیتزا تابه ای درست کردیم که با وجود تندی خیلی زیاد طعمش عالی شده بود، مخصوصا خمیرش که بابا درست کرد خیلی محشر بود  بعدشم استراحت کردیم و رفتیم بیرون، کیک بستنی خوردیم و یه عالمه پیاده روی کردیم، جوری که بابا دیگه کمر درد گرفته بود  حالا هم نیم ساعتیه رسیدیم خونه و بابا داره نماز میخونه، منم میخ...
7 فروردين 1394

نوروز 1394

سلام دخترم، عیدت مبارک عزیزم  ان شالله که سال اینده تقریبا یک ساله ای و حسابی دلبری میکنی مثل الان که با تکونای قشنگ و محکم و نازت دل من و بابا رو بردی، اونقدر به تکونات وابسته شدیم که بخشی از شبانه روز مشغول حرف زدن با تو و دیدن واکنش هاتیم  ای قربونت برم که وقتی بابایی صدات میکنی براش تکون میخوری و اونم ذوق میکنه شب عید باباجون شیفت بود ولی چند ساعتی اومد و سال تحویل کنار هم بودیم و رفت، شنبه اول فرودین ناهار رفتیم خونه مامان من، ناهار قلیه ماهی بود که ما خیلی دوست داریم  عصر هم برگشتیم خونه و شب خونه بودیم، آخه خانواده بابایی رفته بودن شهر خودشون چون نوعید بابا بزرگ بابا بود، بابا هم به خاطر شرایط ما نرفت، دیروز هم ...
3 فروردين 1394

هفته شلوغ پلوغ

سلام عمرم، خوبی؟ معلومه که خوبی، تکونای قشنگ و نازت اینو میگن، سونوی قشنگت اینو میگه، الهی من قربونت برم، بذار برات قشنگ تعریف کنم، روز شنبه که وقت دکتر داشتم، تنها رفتم و خانم دکتر معاینه داخلی کرد، یه خورده دردناک و بیشتر از یه خورده احساس بدی داشتم  گفت لگنت برا زایمان طبیعی خوبه و هنوزم بسته س، گفت میتونی ورزش کنی و منتظر باشی تا گل دخترت به دنیال بیاد  وزنمم کرد که 63 کیلو بودم، صدای قلب تو رو هم گذاشت که خیلی شیک و ناز و مهربون داشت تالاپ تولوپ میکرد  قربون اون قلب کوچولو موچولوت برمممممممممم  بعدم برامون سونو نوشت، منم سریع رفتم از اقای دکتر همیشگی وقت سونو گرفتم و رفتم سرکار جلسه، بعد جلسه باباجون اومد دنبالمو...
27 اسفند 1393

هماهنگی کارهای آخر سال

سلام قشنگم، صبح بخیر، دیدی چه صبح زیباییه؟ صبحی که با تکونای تو شروع میشه، بعدش پرده رو کنار میزنم و میبینم ریز ریز برف میباره، واسه برف باریدن یه خورده دیره ولی خب این حال منو خوب میکنه، دستمو میذارم رو شکمم و نازت میکنم، تکونات بیشتر میشه، وبلاگ حسنا جون رو باز میکنمآهنگ لالایی میخونه، تکونای تو بیشتر میشه، برات از حال خوبم میگم، از اینکه مادر و دختر تا ساعت 10 صبح خوابیدیم، از اینکه میخوایم برا ناهار آش دوغ درست کنیم، از اینکه میخوایم با کمک هم یه خورده خونه رو مرتب کنیم، تو این مدت تو با تکونات حرفای مامانو تائید میکنی و دلشو آب  مامان میاد سیستم رو روشن میکنه و شروع میکنه تایپ همین لحظات و حرفا، بابا با وایبر بهمون سلام و صبح بخیر...
19 اسفند 1393