ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ماه آسمان ما

خرید برای عمر مامان و بابا در ماه هفتم

زبان هر دومون از شکر خدا قاصره، نعمتی که بهمون داده اونقدر بزرگ و دوست داشتنی هست که زبان و عقل و فهم کوچیک ما نمیتونه به شایستگی بابتش از خدا تشکر کنه  با همین زبان قاصر ازت تشکر میکنم خدا جون. دختر گلمون رو به تو میسپرم و ازت میخوام نگه دارش باشی امروز 6 ماه و 5 روزه که تو دل منی و مهمون خونه قشنگمون شدی، روز به روز محبتمون بهت بیشتر میشه و ذوقمون برای بغل کردن و دیدنت هم همینطور  به معنای واقعی عاشقت هستیم. دیروز با باباجون رفتیم و برات سه دست لباس تو خونه ای رنگی و یه دست لباس یه خورده مهمونی ای و یه شیشه شیر و یه بالش شیردهی خریدیم  الهی فدات بشم ، همش تصور میکنم اون لباسای رنگی رو بپوشی چقدر ناز میشی  وو...
16 دی 1393

آزمایش قند بارداری

سلام عشق مامان  سلام عمر مامان  الهی من قربونت برم که اینقدر عزیز و خانمی  عاشقتم و مطمئنم اینو کاملا حس میکنی چون وقتی صدات میکنم یا برات اهنگ میذارم خوب واکنش نشون میدی  وای غزل روزها رو میشمریم تا زودتر بتونیم بغلت کنیم  الهی که تنت سالم باشه و عاقبتت بخیر باشه شکوفه شلیل مامان و بابا   دیروز صبح ناشتا با بابا جون رفتیم ازمایشگاهی که عمو حمید کار میکنه و ازمایش قند بارداری دادیم، اینجوری بود که اول ناشتا ازم خون گرفتن بعد یه بطری حاوی 75 گرم گلوکز خالص دادن خوردم که باید تو کمتر از 10 دقیقه خورده میشد، بعد یک ساعت از خوردن گلوکز ازم خون گرفتن یک ساعت بعدش هم دوباره خون گرفتن، اون گلوکزه بدمزه نبود فق...
7 دی 1393

خرید مانتوی مخصوص بارداری

بله دیگه یواش یواش مامان باید پوست اندازی کنه، مانتوهام هیچکدوم اندازم نمیشه، امروز با باباجون رفتیم و یه مانتوی مخصوص بارداری مشکی رنگ خریدیم، انشالله به خوشی ازش استفاده کنم   چند شبیه بیشتر خوابتو میبینم عزیزم احساس نزدیکی بیشتری باهات دارم، تکونات محکم تر شده و بابایی وقتی دستشو میذاره رو شکمم قشنگ میفهمه و ذوق میکنه  خیلی این روزها رو دوست دارم دیشب شب یلدا بود و چون بین رحلت پیامبر و شهادت امام رضا افتاده کسی خیلی حس و حال مهمونی نداشت، مامان من زنگ زد و گفت بریم اونجا که ما هم رفتیم و دور هم شام و میوه خوردیم و برگشتیم. اتفاق خاصی هم نیفتاد و خیلی معمولی بود جز بیشتر از حد مجاز خوردن امروز آخرین روز هفته 25 ه و م...
1 دی 1393

هفته ۲۴

سلام چاقاله بادوم مامان  خوبی؟ حتما خوبی که منم خوبم  هفته بیست و چهارم رو داریم میگذرونیم و تو روز به روز بزرگتر میشی شکم منم خیلی باحال قلمبه شده! نمیدونم چقدر وزن اضافه کردم ولی فکر نکنم خیلی باشه  تو این مدتی که ننوشتم اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه یه روز عصر مهمونی رفتیم خونه خاله هدی دیدنیه حسنا جون  اونقدر حسنا ناز و دوست داشتنی بود که نمیشد یه لحظه ازش چشم برداشت  یه نی نی خوردنی بود ماشالا  مامان گلش هم هزار ماشالا خیلی عالی بود و تا حد زیادی هیکلش رو مثل روز قبل بارداری کرده بود که جای تبریک داره خیلی دلم میخواد منم بتونم زودی برگردم رو فرم اصلیم  باید از هدی ببرسم ببینم چی کرده؟ اتفاق دیگه ا...
23 آذر 1393

ماه ششم بارداری

باورم نمیشه به همین زودی وارد ماه شش شدیم غزلم  الهی قربونت برم که اینقدر تند تند داری رشد میکنی و مامان رو تپلی میکنی  شکمم دیگه قشنگ بزرگ شده و معلومه که باردارم، اما وقتی میرم سرکار و مانتویی که یه کم گشاده میپوشم همکارا میگن اصلا معلوم نی! نمیدونم من خیلی حساس شدم یا اونا راس میگن! به هر حال این روزها دنبال لباس مناسب میگردم که دیگه تو داری بزرگ میشی و من روم نمیشه با این شکم قلمبه برم سرکار  تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده جز رشد روز افزون تو دلبندم، هر هفته از شکمم عکس میگیریم، تغذیه م خیلی بهتر از قبل شده و مواد غذایی مقوی بیشتر میخورم، مثلا همیشه تو سالاد جوانه گندم اضافه میکنم، میگو و ماهی هفته ای یک بار میخورم، اسفن...
10 آذر 1393

خرید کالسکه و متعلقاتش

میدونستی تو جوجوی مایی؟ اونقدر برامون عزیزی که تموم ثانیه ها و لحظات زندگیمون رو پر کردی ای قربونت برمممممممممم دیروز صبح من و بابا رفتیم بیرون، بابا جون پیرو جواب آزمایشش باید خون اهدا میکرد، رفتیم و یه کیسه خون بابا رو گرفتن، منم باهاش رفتم که حس تنهایی نکنه، حالا بارونی میومد که خدا میدونه، شدیدددددددد... بعد رفتیم کارای بانکی را انجام دادیم، بعد هم رفتیم سرویس کالسکه برای غزل خانوم که شما باشی دیدیم و یکی هم پسندیدیم، رنگش فکر کنم یاسی میشه، بعد رفتیم خونه مامان من برای ناهار، باباجون ناهار که آبگوشت و یه کم حلوا بود خورد و رفت سرکار و من موندم اونجا، عصر با مامان و بابا رفتیم و کالسکه رو خریدیم، دستشون درد نکنه، سرویس گراکو بود که...
2 آذر 1393

20 هفتگیت مبارک حبه قند مامان

سلام زندگیم، الان هفته بیست هستیم و خدا رو شکر که هر دو سالم و خوشیم، نصف راه رو با هم اومدیم، از خدا میخوام نصف دیگه ش رو هم سلامت طی کنیم، دیروز وقت دکتر داشتم، چکاب ماهیانه، مثل همیشه فشارم خیلی پایین بود فکر کن 8 روی 5 ولی خب این برای من عادیه چون نه اینجور مواقع سر درد دارم نه سر گیجه خدا رو شکر...دو کیلو هم اضافه کرده بودم که کلی براش ذوق کردم، الان شدم 55 کیلو به درخواست خودم یه سونو گرافی هم برام نوشت ولی ازمایش و چیز دیگه ای لازم نداشتم، راستی بهت نگفتم که هفته قبل با مامان و بابای من رفتیم و تخت و کمدت رو اوکی کردیم، مدل فیلی هستش و من دوسش دارم، دست مامان و بابام درد نکنه کلی موقع خریدش خجالت کشیدم که اونا دارن زحمت میفتن، هر ...
26 آبان 1393

18 هفته و سه روز

غزل قشنگم سلام، از اینکه روز به روز داری بزرگتر میشی ذوق میکنم، تقریبا هر روز تکونای کوچولوت رو حس میکنم، تکونات هنوزم اروم و کمه مثل نبض زدن زیر شکمه ولی چند روزیه شدتش بیشتر از نبض شده قربونت برم دوست دارم از حال و هوای این روزهام بیشتر برات بنویسم، من الان یک زن 26 ساله باردارم که دارم از تک تک روزهام لذت میبرم و بیشترین دلیل لذتم وجود تو و بابایی مهربونه، خدا هر دوتون رو برام سالم نگه داره هر کاری میکنه تا من اروم باشم و استرس نداشته باشم، خیلی مهربون و قشنگ باهام حرف میزنه و تو کارای خونه بیشتر از قبل کمکم میکنه، البته اینم بهت بگما رفتار بابایی یه جوری بود که همه میگفتن خوش به حالت که اینقدر همسرت دوستت داره، حتی گاهی بهم میگفتن تو ...
16 آبان 1393

اولین خرید غزلی

عاشقتم که بعضی شبا میای به خوابم و من اینقدر دوستت دارم  به حدی برام عزیزی که دلم نمیخواد از خواب بیدار بشم  من و بابا جون روز دوشنبه عصر رفتیم بیرون و برای تو یه سری لباس خوشگل خریدیم، اولین خریدهای تو بود مامانی، البته کم و بیش مامان من و یه سری هم عمه زهرا برات لباس خریدن ولی من و بابا هنوز هیچی برات نخریده بودیم، یه بلوز و شلوار و زیرپوش بادی برات خریدیم سایز یک  یعنی برای سه تا 6 ماهت دلبندم  وووویییی اونقدر لباسات جیگر و نازن که خدا میدونه  همون روز بابایی برای من یه بلوز قرمز مخصوص بارداری خرید که فانتزیه و روی شکمش عکس نی نیه و نوشته نی نی داره میاد لطفا صبر کنید...اونقدر نازه که نگو البته یه خورده خریدهایاون...
7 آبان 1393