ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

ماه آسمان ما

غزل زندگیمان

سلام عمر مامان، سلام عشق مامان، خوبی دلبندم؟ خوبی نفسم؟ الهی من قربونت برم که دختری و میخوای بشی همدم مامان و عشق بابا پنجشنبه رفتیم سونو گرافی و دکتر گفت تو یه دختر ناز و خوشگلی حس و حال من و بابایی که دیگه وصف نشدنیه...اونقدر خوشحال بودیم که نگو همون شب با بابایی تصمیم گرفتیم برات اسم انتخاب کنیم. چند تا پیشنهاد از طرف بابا جون و چند تا هم من و آخرش قرار شد اسم تو رو بذاریم غزل آخ که قربونت برم که اسم دار شدی عاشقتم دخترم خبرای دیگه اینکه مامان و بابای من رفتن مشهد و من میخوام امشب برم پیش دایی حسین و دایی احسان که اونا هم وقتی شنیدن دختری خیلی خوشحال شدن مخصوصا دایی حسین بابا جون هم امشب شیفته و فردا ظهر برمیگرده. دیروز ...
4 آبان 1393

15 هفته و یک روز

سلام عمر مامان و بابا، سلام گلابیه خوشمزه  خوبی مامانی؟ من و بابا هم خوبیم خدا رو شکر، روزها اروم و خوب میگذره، نی نی دایی امیر به دنیا اومد، اسمشم طبق قراره قبلی گذاشتن علی، روز عید قربان به دنیا اومد  اونقدر ناز و دوست داشتنیه که نگو مامانی  من خیلی دوسش دارم، از اون روزی که علی رو دیدم همش لحظه شماری میکنم که تو رو بغل کنم، زندایی هم حالش خدا رو شکر خوبه و براش شب عید غدیر مراسم نامگذاری گرفتن و فقط فامیلای نزدیک دو طرف که من و بابا هم شاملشون میشدیم دعوت بودن مامان هم بالاخره تنبلی رو کنار گذاشته و بیشتر به کارایی که باید برای تو انجام بده اهمیت میده، مثلا هر روز تسبیحات حضرت زهرا و سوره انشقاق و سوره والعصر و سوره ...
23 مهر 1393

تولد 32 سالگی بابا جون

سلام عزیزدلم. دیروز تولد باباجون بود، 32 ساله شد، به قول خودش امسال براش رنگ و بوی دیگه ای داشت. همش میگفت ذوق اینو دارم که سال بعد نی نی 6-7 ماهه س و با هم سه نفری تولد میگیریم. خاله اسیه و شوهرش هم اومدن. امروز عید قربانه. دیروز روز عرفه بود و من و بابا تو خونه با تلوزیون دعا خوندیم.برای همه به خصوص تو دعا کردیم این روزها تهوعم خیلی بهتره ولی خب گاهی معده درد دارم. مثل دیشب که دایی احسان و عمو علی خونه مون بودن تا دور هم باشیم و با بابا جون فوتبال بازی کنن، منم معده درد شدیدی داشتم. اونا که تا صبح بازی کردن منم 12 خوابیدم. الانم خوابن و من اومدم تا کارامو انجام بدم و قبلشم برای تو پست بذارم. راستی عمه فاطمه هم ازدواج کرد، ایشالا که خو...
13 مهر 1393

سونوی NT و دیدن دوباره عشق مامان و بابا

عمرم بابا 5 روزه که رفته ماموریت و من و تو خیلی خیلی دلتنگشیم، اونقدر که حتی لحظه ای نمیتونیم بهش فکر نکنیم، قراره 3-4 روز دیگه برگرده، نی نی قشنگم دعا کن زودتر برگرده و دوباره خونه مون پر از عشق و شادی بشه، این روزها خیلی کم خونه ایم، همش خونه مامان بزرگا هستیم، زحمتمون رو زیاد میکشن و من ازشون بی نهایت ممنونم ولی خب دلم برای زندگی قبلیمون و خونه پر محبتمون لک زده ایشالا که بابا جون سالم و خیلی زود برمیگرده و دل من و تو رو شاد میکنه دیروز نوبت سونوی ان تی داشتیم، چون بابا نبود خودمون رفتیم، هزینه ش به نسبت سونوی معمولی بالا بود ولی به قول بابا فدای سرت قشنگم مینویسم که یادم بمونه قیمتش شد 45 هزار تومن. بعد از اونجا رفتیم خونه خاله اسی...
2 مهر 1393

خرمای شیرین زندگیمون

سلام قند عسلم، خوبی خرمای شیرین و خوشمزه؟ بودنت روزهامو رنگی تر کرده، عشقم به اطرافیانم چندین برابر شده، هر کسی رو میبینم فکر میکنم با تو چه نسبتی پیدا میکنه و بعد تو دلم قنج میره واسه دیدن رابطه تو و اون  الهی که سالم و صالح باشی و با وجودت روزهای اینده من و بابا جون رو خندان تر و شاد تر کنی دلبندم میدونی چیه؟ من و تو الان 10 هفته و 3 روزه که با هم داریم زندگی میکنیم، از دیروز صبح تهوع های من خیلی کم شده، اونقدر کم که من نگران شدم، همش دلشوره سلامتیت رو دارم  همش میگم خدایا فرشته کوچولوم رو خودت سالم نگه دار، من بنده خوبی نیستم اما تو خدای بی نظیری هستی، تو همیشه هوای بنده هات رو داری، مواظب بند دل من و همسریم هم باش، خدا...
22 شهريور 1393

مادرانه

سر صبحی دلم میخواد باهات حرف بزنم، خیلی حرفا دارم که بهت بگم و بی صبرانه منتظرم بیای و بشینی رو به روم و دستتو بگیرم و بهت بگم که چه حسی دارم، گاهی وقتی فکر میکنم که دارم مامان میشم ته قلبم جیر جیر میکنه، این احساسو فقط خودم میفهمم، قبلا فکر میکردم تحملک کمه و تا بفهمم تو داری میای کلی برات لباس و وسیله میخرم، بعد به خودم میگفتم تو باید صبور باشی و بذاری اول جنسیتش معلوم شه بعد خرید کنی و این حرفا حالا میبینم وقتی تو موقعیتی همه چی فرق میکنه، هنوز من و بابا برات هیچی نخریدیم و منتظریم یه خورده بزرگتر بشی، وقتی که معلوم بشه پرنسسی یا شاهزاده، اون موقع برات خرید میکنیم،  روز به روز تعداد افرادی که میدونن تو داری میای بیشتر میشه، ذوق من و...
16 شهريور 1393

عشق تو یه حس تازه س

با چه زبونی خدا رو بابت بودنت شکر کنم عزیزدلم؟ با بند بند وجودمون از خدا ممنونیم که ما رو لایق دونسته که تو رو به دنیا بیاریم و بزرگ کنیم، از خدا میخوایم سالم و صالح باشی و بنده خوبی برای خدا باشی عشقم  امروز ساعت 4 عصر وقت سونو گرافی داشتیم، من و باباجون با هم رفتیم، طی تحقیقاتموم دکتری رو انتخاب کردیم که اجازه بده بابایی هم بیاد داخل و بتونه حتی از تو فیلم هم بگیره، با خوشحالی و ذوق هر دو رفتیم و در حالی که من خیلی مثانه م پر نبود رسیدیم مطب، همون موقع هم منشی گفت میتونید برید داخل، یعنی من و باباجون ذوقی کردیم وصف ناشدنی رفتیم داخل و من به وری خودم نیاوردم که خیلی هم مثانه م پر نیست  دراز کشیدم رو تخت اما یه کم از اینکه پیش بابا...
10 شهريور 1393

حبه انگور زندگیه ما

سلام حبه انگورم، خوبی مامانی؟ امروز اولین روز از هفته نهمه، یعنی شروع ماه سوم  ای جانمممممممممم چقدر زود گذشت این مدت  تو این هفته تو بزرگتر و توانا تر میشی و برای اومدن به این دنیا اماده تر میشی، من بابا خیلی خیلی دوستت داریم و هر لحظه ذوق بودنت رو میکنیم  جمعه ای که گذشت ما ناهار خونه مامان گلی بودیم، حالا نمیدونم بعدا قراره تو بهشون چی بگی ولی من فعلا مامان گلی صداشون میکنم  عمه فاطمه نبود و ما به اونا هم گفتیم که تو داری میای و خوشحال شدن و همش به من توصیه میکردن استراحت کنم و مواظب باشم  اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده و روزها دارن میگذرن، حالت تهوع من در اوج بود و چند باری بالا اوردم، حالا فکر کن من بالا میارم باباجو...
5 شهريور 1393

لوبیای قرمز کوچولوی ما

دومین روز هفته هشت، نی نی قشنگم تو اندازه یه لوبیای قرمز کوچولویی که مرتب تو دل من ورجه وورجه میکنی،  خدا رو بابت بودنت شکر میکنم و برای سلامتیت هر روز دعا میکنم و صلوات می فرستم  این روزهای مامان و بابا به لطف وجود تو خیلی قشنگه، حالت تهوع های مامان روز به روز داره بیشتر میشه و دیگه نمیدونم چیکار کنم! ولی چون به گفته دکتر طبیعیه و نشونه سلامت توه من تحمل میکنم و از خدا میخوام تحت هر شرایطی تو سالم باشی عزیزم از دیروز بگم که ناهار رفتم خونه مامانم،نمیدونم تو بعد ها چی صداشون میکنی ولی من رفتم اونجا و دایی حسین و احسان هم بودن، با کلی زور زدن و خجالت و من و من به مامانم گفتم که داری مامان بزرگ میشی، اونا هم خوشحال شدن و حسین که ...
30 مرداد 1393