ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

ماه آسمان ما

اولین قهقهه های غزلی

الهی قربونت برم دختر خوش خنده و مهربونم.دیشب خونه مامان گلی بودیم و تو هم خانوم و عزیز بودی، همه کلی قربون صدقه ت میرفتن، یه کم نق نق کردی که نمیدونم واسه چی بود ولی فکر کنم بغل خودمو میخواستی عشقم  بغلت کردم گذاشتمت رو پام و برات با یه ریتم خاص قربون صدقه رفتم، وسطاش هم یه هو میاوردمت بالا و میگفتم فدات بشم یکی دو بار که این کار رو تکرار کردم تو شروع کردی با صدای بلند خندیدن، وای همه دویدن تا خنده نازت رو ببینن و تو ماشالا هزار ماشالا با هر بار این حرکت من حسابی بلند و طولانی میخندیدی  آخه چطور حس اون موقعم رو برات توصیف کنم؟ فقط یه مادر میتونه بفهمه من چی میگم اونقدر اون لحظات خوش بودم که انگاری دنیا رو بهم دادن، چندین بار تو ب...
20 تير 1394

زندگی تو خانه خودمون

سلام عشق مامان و بابا، از همون روزی که وارد زندگیه قشنگمون شدی میدونستیم که با خودت برکت میاری، نشونه شم خرید خونه بود، بله عزیزدلم خدا با ورود تو نگاه مهربونش رو بیشتر به ما داشت و تونستیم چند روز مونده به ماه رمضان خونه بخریم، یه خونه نقلی 60 متری نزدیک خونه قبلیمون، خوبیش دو خوابه بودنشه، عمر مامان صاحب اتاق شد  این مدت هم که واست پست نذاشتم مشغول اسباب کشی بودیم که با کمک خانواده ها خدارو شکر انجام شد، هر دو خانواده بهمون کمک کردن که ازشون ممنونیم. تو این مدت ماشالا هزار ماشالا پیشرفت های زیادی داشتی، مثلا میتونی رو یه طرف بدنت بچرخی سعی میکنی غلت بزنی ولی هنوز موفق نشدی، دو سه بار دیگه خیلی شیرین و دلبرانه با صدا خندیدی که شادی...
17 تير 1394

من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند

دختر نازنینم هیچوقت تصور نمیکردم خدا موجودی به عزیزی تو بهم عطا کنه، فرشته ای که با هر لبخندش تمام غم ها و مشکلاتم فراموشم میشه و به زندگی امیدوار میشم. ازت بابت همه حس های قشنگی که بهم دادی ممنونم دخترکم روز پنجشنبه یعنی وقتی دو ماه و 12 روزت بود وقتی مامان بزرگت (مامان من) داشت قربون صدقه ت میرفت با صدای خوشگلت براش بلند خندیدی یعنی اولین خنده صدا دارت نازنینم ... حسی که اون لحظه داشتم غیر قابل وصفه فقط بدون زیباترین و دلرباترین خنده دنیا مال توه عمرم روز جمعه 22 خرداد هم یعنی 2 ماه و 13 روزگیت اولین بار برات لباس سایز یک پوشوندیم، حس کردیم لباسای سایز صفر برات تنگ شده و یه شرت عینکی و آستین کوتاه از لباسای سایز یک رو تنت کردیم و د...
24 خرداد 1394

واکسن دو ماهگی نفسم

روز شنبه نهم خرداد بهت قطره استامینفن دادیم و بردیمت مرکز بهداشت ولی مسئول واکسینه نبود و اون روز فقط قد و وزنت کردن، قدت 57 و نیم سانت و وزنت هم 4800 بعدم اومدیم خونه و فردا صبحش دوباره بردیمت. آقای واکسینه ای گذاشتت رو تخت و من تحمل دیدن نداشتم پشتمو کردم ولی باباجون پیشت موند، وقتی جیغت رفت هوا اومدم پیشت همون لحظه دو تا قطره هم ریخت دهنت و گفت برش دارین، منم سریع بغلت کردم و اومدیم بیرون، الهی فدات بشم که زودی آروم شدی، یه راست رفتیم خونه مامان گلی که نزدیک مرکز بهداشت بود، اولش اروم بودی برات کمپرس سرد میذاشتیم یواش یواش نزدیک ظهر تبت رفت بالا و دردات زیاد شد، دو سه ساعتی شدید بی قرار بودی جوری که شیر هم نمیخوردی و فقط گریه میکردی. دلمو...
17 خرداد 1394

اولین جیغ غزلی

سلام عشق مامان و بابا، نمیدونم امروز که این پست رو میخونی چند سالته و در چه حالی؟ اما از خدا برات بهترین روزگار رو میخوام، الهی که همیشه ی همیشه رو لبات خنده باشه دلبندم، بدون که این روزهای مامان و بابا که تو چند روزی تا دو ماهگی فاصله داری به خاطر وجود تو خیلی خیلی شیرینه قند عسل، برای کوچکترین تکونی که میخوری ذوق میکنیم و هزار بار خدا رو شکر میکنیم، از خدا میخوام هیچوقت هیچوقت کاری نکنیم که باعث رنجش و ناراحتی تو بشه عزیزم. ماشالا هزار ماشالا پیشرفت های زیادی کردی، باهات که حرف میزنیم خوب نگاه میکنی و دقت میکنی، گاهی فکر میکنی میخوایم به چشمات دست بزنیم یه جوری میبندیشون و میترسی که خیلی قیافه ی بامزه ای پیدا میکنی، عاشق صبحام، وقتی از خوا...
5 خرداد 1394

یک ماه و بیست روز از تولدت میگذره

عزیز دلم روز به روز بزرگ تر میشی و چهره نازنینت داره تغییر میکنه، این روزها بیشتر لبخند میزنی، مخصوصا اول صبح که نشون میده حسابی سرحالی  خواب شبانه ت خدا رو هزاران بار شکر خوبه، معمولا ساعت 11 و نیم 12 میخوابی و بین ساعت 3 تا 4 بیدار میشی، بعد از خوردن شیر سریع میخوابی و حتی فرصت باد گلو گرفتنم نمیدی، دو ساعت بعد هم بیدار میشی و دوباره شیر میخوری، بعضی روزها بعد این شیر تا یه ساعتی بیداری و بعد دوباره میخوابی ولی بعضی روزها زودی میخوابی و حدود 8 و نیم 9 صبح بیدار میشی و دیگه تا ظهر نمیخوابی، ظهر هم به سختی میخوابی، یعنی درست وقتی من بی خیال خواب میشم تو تازه خوابت میاد  خیلی عزیز و نازی دلبندم پنجشنبه همکارای مامان اومدن و بهم...
29 ارديبهشت 1394

قد و وزن مناسب دخترم

روز جمعه مهمونیت به خوبی برگزار شد و همه چی عالی بود، همه عاشق کارتت شده بودن و حسابی با دیدن خودت تو کریر تو تالار ابراز احساسات میکردن، دختر عموم که دیگه بی نهایت ذوق داشت و کلی بغلت کرد و بوست کرد من دوست نداشتم بوست کنن ولی خب اون روز چیزی نگفتم  دختر عمه م هم میگفت ملیکا کارت دعوتت رو برده مدرسه و دوستاش عاشق غزل شدن، میگفت الان بهش اس ام سا زدن که چشمای غزلو از طرف ما ببوس  ای جونم ذوق و احساسسسسسسس روز تالار هم صبح رفتم آرایشگاه نردیک خونه مامانم و تو موندی پیش مامان بزرگ، وقتی من خوشگل موشگل برشگتم شیرت دادم و رفتیم تالار، بعد تالار کلی عکس با خاله فاطمه انداختیم و با دایی هام و مامانم اینا اومدیم خونه ما و همه شام م...
21 ارديبهشت 1394

اتفاقات این دو هفته

سلام عشقممممممم، داشتن دختر یکی از شیرین ترین لذت های دنیاس، از خدا میخوام به همه آرزومندا نی نی عطا کنه، چند روزیه که یکی دو ثانیه گردن میگیری ولی زود خسته میشی فدات شم  بیشتر به چشمام خیره میشی مخصوصا موقع شیر خوردن   پس فردا که میشه جمعه برات مراسم گرفتیم، فامیلای نزدیک رو دعوت کردیم تالار ایثار تا اومدن تو به زندگیمون رو جشن بگیریم  83 تا مهمان داریم و غذا هم جوجه کباب میدیم روز 6 اردیبهشت با هم رفتیم آتلیه و ازت چند تا عکس خوشگل انداختیم، البته من از کار اتلیه اصلا راضی نبودم چون کار با نوزاد رو بلد نبود و عکسا اونجورری که میخواستم نشد، یکی از عکسات رو هم که به نظرمون خوشگل تر بود زدیم رو کارت دعوتت   ...
16 ارديبهشت 1394

دختر یه ماهه من

سلام غزل عزیزم، یک ماه و یک روز از ورودت به زندگیه ما میگذره، یک ماهی که سراسر عشق و شور و لذت بود، لذتی که هیچ چیز نمیتونه جایگزینش بشه، قربونت برم الان که دارم برات پست میذارم خوابی، البته من باور نمیکنم خواب باشه بیشتر شبیه چرت عصر گاهی بعد از شیره  تو این یک ماه خیلی تغییر کردی، عکسای روزای اولت رو که نگاه میکنم دلم ضعف میره، خیلی زود داری بزرگ میشی و تغییر میکنی دلبندم  دیروز رفتیم خونه مامان جون، برای ناهار میخواستن برن خونه مامان بزرگ من که ما هم باهاشون رفتیم، تا عصر اونجا بودیم، بعد با مامان جون و باباجون و دایی رفتیم بیرون خرید و بستنی خوردن و بعد اومدیم خونه، خوش گذشت، خیلی وقت بود بیرون نرفته بودیم دلمون وا شد  ...
10 ارديبهشت 1394

خاطره زایمان

سلام، حال و احوالتون چطوره؟ همیشه خواندن خاطرات زایمان برام جالب بوده، حالا میخوام خودم این خاطره زیبا رو با شما دوستان به اشتراک بذارم، آخرین پست من مربوط به شنبه 8 فروردین میشه که من علائم زایمان رو داشتم، حالا بقیه ش... شنبه ناهار قیمه بود، وقتی خوردیم همسرم سفره رو جمع کرد و من استراحت کردم، ساعت 3 و ده دقیقه بود که من روی مبل جلوی تی وی دراز کشیدم، همسرم هم رفت رو تخت دراز کشید، به محض اینکه خوابیدم احساس خیسی کردم، آب گرم زیادی یه دفعه ازم خارج شد، همسرم رو صدا کردم و گفتم برام دستمال بیاره اما خودم در لحظه فهمیدم که دستمال کارساز نیست و خیسی بیشتر از اینه که بشه با دستمال جلوش رو بگیرم، اروم و با احتیاط رفتم حمام، میدونستم کسیه آبه...
2 ارديبهشت 1394