ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

ماه آسمان ما

آغاز هفته 32

شمردن بلدم از خیلی سال پیش، اما این روزها گم می کنم لحظه ها و ساعتها را...تقویم کوچک روی میز را صد بار بیشتر از قبل ورق می زنم...مدام می نشینم و می شمارم روزهای با تو بودن را....هفته ها حالا برایم معنای دیگری دارد هم برای من و هم برای آنهایی که بعد از احوالپرسی می پرسند الان هفته چندی؟؟؟ و این یعنی چند هفته مانده تا به تو رسیدن. مدتهاست که دیگر  یک نفر نیستم.شده ام دو نفر، دو تا قلب که به فاصله کمی می تپند و تجربه می کنن روزهای با هم بودن را... دخترم، حس قشنگ مادری را درونم  به پا کردی و مرا شیفته خود ساختی.ذره ذره به زمین نزدیک تر می شوی و این صدای ترنم زمین است یا گریه آسمان که یکی تو را می خواهد و دیگری برای آمدنت دلتنگی ...
15 بهمن 1393

فوت بابابزرگ بابا جون

سلام عمر و جونم، دلم میخواد هر روز تنها کارم گشتن به دور تو باشه زندگیم  تنها کارم قربون صدقه رفتن تو باشه هستیم  عاشقتم بدجور دختر گلم شنبه هفته قبل یعنی 4 بهمن ماه خبردار شدیم که بابا بزرگ بابا جون فوت کرده، بی نهایت ناراحت شدیم، آخه ایشون خیلی خیلی مهربون بود و برای دیدن تو مشتاق بود، خیلی ندیده تو رو دوست داشت و برای سلامتیت کلی دعا میکرد، سن ایشون بالای صد سال بود و خدا رو شکر عمر با برکت و خیلی خوبی داشتن اما با رفتنشون ما رو خیلی ناراحت کردن کاش میموند و تو رو میدید قشنگم. روحش شاد ... ما هم همون روز شنبه با مامان بابا جون و خواهرش و عموش رفتیم شهرشون و تا فردا غروب هم موندیم، اما بابا میگفت به خاطر شرایط من بهتره برگ...
11 بهمن 1393

چیدن سیسمونی عشقم

سلام غزلکم، عاشق تک تک تکوناتم که با هر کدومش همه وجودم پر عشق میشه پنجشنبه شب پسر عموم با وانت دوستش وسایل غزل رو از خونه بابام اورد و جمعه صبح هم نصابش اومد و تا ظهر تخت و کمدها رو جمع و جور کرد، مامان و بابام و عمه مامانمم حدود ساعت 11 و نیم اومدن، منم برا ناهار ابگوشت درست کرده بودم  بعد ناهار همه مشغول شدن و وسایل رو چیدیم، تخت خودمون رو از قبل جمع کرده بودیم کمدها و دراورمون رو هم گذاشتیم کنار در ورودی اتاق که خدا رو شکر جا شد  لباساتو به ترتیب اندازه تو کشوی دراور چیدیم و عروسکات رو هم پخش و پلا کردیم تو همه اتاق  باباجون خیلی این وسط زحمت میکشید و از همه بیشتر کار میکرد، الهی قربونش برم که اینقدر مهربون و ...
28 دی 1393

سونوی ماه هفتم

لازمه بازم اول پستم قربون صدقه ت برم و بگم که میمیرم برات؟ من میگم میگم که از جونمم بیشتر دوستت دارم و اونقدر برام عزیزی که گاهی دلم میخواد شکمم رو محکم فشار بدم و تو رو حس کنم، الهی قربونت برم فندقم دیروز اولین روز هفته 29 بود که رفتیم پیش دکترمون، بابا هم دوست داشت باشه ولی خب اون همه خانوم اونجا بودن و نمیشد، دکتر فشارم رو گرفت که خوب بود ولی یادم رفت بپرسم چنده، وزنمم کرد که دو کیلو زیاد کردم، یعنی شدم 58 کیلو، وا...چرا فکر میکنم بیشتر از دو کیلو زیاد کردم؟ به هر حال اول حاملگی 53 کیلو بودم و الان 58 هستم، بعدم صدای قلب تو رو گوش کردیم که خیلی زود تا دستگاه رو گذاشت رو شکمم صدا رو شنیدیم هر سری باید میچرخید تا پیدات میکرد اما دیروز ...
25 دی 1393

27 هفته و چهار روز

سلام دلبندم، اونقدر خوشحالم که فکر میکنم خوابم و همه این اتفاقات خوب رویاس و ممکنه از خواب بیدار شم...خدا جون شکرت که اینقدر حال و احوال زندگیمون خوشه  غزلم تو خوشی های ما رو بیشتر کردی عشقم امروز با باباجون رفتیم و برای غزل خانوم یه سرویس لحاف تشک خریدیم که رنگش صورتی و سفیده و روش عکس چند تا حیووونه و خیلی خوشگله  (160 هزار تومن)  یه سرهمی سایز صفر نخی هم گرفتیم  (38 هزار تومن ) که سفید و صورتیه یه شیردوش دستی هم خریدیم (5500 تومن) همین روی هم شد 200 هزار تومن بابا جون برات یه شعر خوشگل گفته، اونقدر خوشم میاد وقتی ذوقش رو میبینم که نگووو، پنجشنبه شب هم به عمو حمید و خاله اسیه شام داد چون از قبل قول داده بود ...
20 دی 1393

خرید برای عمر مامان و بابا در ماه هفتم

زبان هر دومون از شکر خدا قاصره، نعمتی که بهمون داده اونقدر بزرگ و دوست داشتنی هست که زبان و عقل و فهم کوچیک ما نمیتونه به شایستگی بابتش از خدا تشکر کنه  با همین زبان قاصر ازت تشکر میکنم خدا جون. دختر گلمون رو به تو میسپرم و ازت میخوام نگه دارش باشی امروز 6 ماه و 5 روزه که تو دل منی و مهمون خونه قشنگمون شدی، روز به روز محبتمون بهت بیشتر میشه و ذوقمون برای بغل کردن و دیدنت هم همینطور  به معنای واقعی عاشقت هستیم. دیروز با باباجون رفتیم و برات سه دست لباس تو خونه ای رنگی و یه دست لباس یه خورده مهمونی ای و یه شیشه شیر و یه بالش شیردهی خریدیم  الهی فدات بشم ، همش تصور میکنم اون لباسای رنگی رو بپوشی چقدر ناز میشی  وو...
16 دی 1393

آزمایش قند بارداری

سلام عشق مامان  سلام عمر مامان  الهی من قربونت برم که اینقدر عزیز و خانمی  عاشقتم و مطمئنم اینو کاملا حس میکنی چون وقتی صدات میکنم یا برات اهنگ میذارم خوب واکنش نشون میدی  وای غزل روزها رو میشمریم تا زودتر بتونیم بغلت کنیم  الهی که تنت سالم باشه و عاقبتت بخیر باشه شکوفه شلیل مامان و بابا   دیروز صبح ناشتا با بابا جون رفتیم ازمایشگاهی که عمو حمید کار میکنه و ازمایش قند بارداری دادیم، اینجوری بود که اول ناشتا ازم خون گرفتن بعد یه بطری حاوی 75 گرم گلوکز خالص دادن خوردم که باید تو کمتر از 10 دقیقه خورده میشد، بعد یک ساعت از خوردن گلوکز ازم خون گرفتن یک ساعت بعدش هم دوباره خون گرفتن، اون گلوکزه بدمزه نبود فق...
7 دی 1393

خرید مانتوی مخصوص بارداری

بله دیگه یواش یواش مامان باید پوست اندازی کنه، مانتوهام هیچکدوم اندازم نمیشه، امروز با باباجون رفتیم و یه مانتوی مخصوص بارداری مشکی رنگ خریدیم، انشالله به خوشی ازش استفاده کنم   چند شبیه بیشتر خوابتو میبینم عزیزم احساس نزدیکی بیشتری باهات دارم، تکونات محکم تر شده و بابایی وقتی دستشو میذاره رو شکمم قشنگ میفهمه و ذوق میکنه  خیلی این روزها رو دوست دارم دیشب شب یلدا بود و چون بین رحلت پیامبر و شهادت امام رضا افتاده کسی خیلی حس و حال مهمونی نداشت، مامان من زنگ زد و گفت بریم اونجا که ما هم رفتیم و دور هم شام و میوه خوردیم و برگشتیم. اتفاق خاصی هم نیفتاد و خیلی معمولی بود جز بیشتر از حد مجاز خوردن امروز آخرین روز هفته 25 ه و م...
1 دی 1393

هفته ۲۴

سلام چاقاله بادوم مامان  خوبی؟ حتما خوبی که منم خوبم  هفته بیست و چهارم رو داریم میگذرونیم و تو روز به روز بزرگتر میشی شکم منم خیلی باحال قلمبه شده! نمیدونم چقدر وزن اضافه کردم ولی فکر نکنم خیلی باشه  تو این مدتی که ننوشتم اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه یه روز عصر مهمونی رفتیم خونه خاله هدی دیدنیه حسنا جون  اونقدر حسنا ناز و دوست داشتنی بود که نمیشد یه لحظه ازش چشم برداشت  یه نی نی خوردنی بود ماشالا  مامان گلش هم هزار ماشالا خیلی عالی بود و تا حد زیادی هیکلش رو مثل روز قبل بارداری کرده بود که جای تبریک داره خیلی دلم میخواد منم بتونم زودی برگردم رو فرم اصلیم  باید از هدی ببرسم ببینم چی کرده؟ اتفاق دیگه ا...
23 آذر 1393

ماه ششم بارداری

باورم نمیشه به همین زودی وارد ماه شش شدیم غزلم  الهی قربونت برم که اینقدر تند تند داری رشد میکنی و مامان رو تپلی میکنی  شکمم دیگه قشنگ بزرگ شده و معلومه که باردارم، اما وقتی میرم سرکار و مانتویی که یه کم گشاده میپوشم همکارا میگن اصلا معلوم نی! نمیدونم من خیلی حساس شدم یا اونا راس میگن! به هر حال این روزها دنبال لباس مناسب میگردم که دیگه تو داری بزرگ میشی و من روم نمیشه با این شکم قلمبه برم سرکار  تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده جز رشد روز افزون تو دلبندم، هر هفته از شکمم عکس میگیریم، تغذیه م خیلی بهتر از قبل شده و مواد غذایی مقوی بیشتر میخورم، مثلا همیشه تو سالاد جوانه گندم اضافه میکنم، میگو و ماهی هفته ای یک بار میخورم، اسفن...
10 آذر 1393