ماه اسمان ماماه اسمان ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

ماه آسمان ما

خبر آمد خبری در راه است

دختر قشنگم انگاری داره وقتش میرسه که بیای بغلم  امروز ساعت 8 و 45 دقیقه صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که یه انقباض نسبتا شدید زیر شکمم حس کردم، توجه نکردم آخه شب قبل هم دو سه باری همین انقباض به صورت نامنظم اومد و رفت، حتی نصف شب هم یه بار این درد بیدارم کرد، واسه همین بی توجه بقیه صبحانم رو خوردم، چند ثانیه بعد احساس کردم یه چیزی ازم داره خارج میشه (با عرض معذرت از خوانندگان، محض یادگاری و تجربه مینوسم) سریع چک کردم دیدم یه مایع تقریبا صورتی رنگه، نه خون بود نه آب، کم هم بود، یاد این افتادم که تو نت نوشته بود این نشانه کندن پوشش دهانه رحمه، یکی از مراحل زایمانه، منم تو دلم یه ذوقی کردم ولی خب ترس هم همراهش بود، بابا جون هم خوشحال شد اما ...
8 فروردين 1394

38 هفته و 3 روز

خب دیگه واقعا داریم اخرین روزهای جنینی رو با هم میگذرونیم، این روزها همه فکر و ذکر من و بابا اومدن توه، نمیدونیم چه روزی میای ولی مطمئنیم خیلی زوده اون روز  از خدا میخوام همه نی نی های تو راهی به سلامت بیان بغل مامان باباشون نی نی خوشگل ما هم سالم بیاد امروز جمعه بود، من و بابا قبل صبح یه فیلم برای یادگاری گرفتیم، ناهار هم با هم پیتزا تابه ای درست کردیم که با وجود تندی خیلی زیاد طعمش عالی شده بود، مخصوصا خمیرش که بابا درست کرد خیلی محشر بود  بعدشم استراحت کردیم و رفتیم بیرون، کیک بستنی خوردیم و یه عالمه پیاده روی کردیم، جوری که بابا دیگه کمر درد گرفته بود  حالا هم نیم ساعتیه رسیدیم خونه و بابا داره نماز میخونه، منم میخ...
7 فروردين 1394

نوروز 1394

سلام دخترم، عیدت مبارک عزیزم  ان شالله که سال اینده تقریبا یک ساله ای و حسابی دلبری میکنی مثل الان که با تکونای قشنگ و محکم و نازت دل من و بابا رو بردی، اونقدر به تکونات وابسته شدیم که بخشی از شبانه روز مشغول حرف زدن با تو و دیدن واکنش هاتیم  ای قربونت برم که وقتی بابایی صدات میکنی براش تکون میخوری و اونم ذوق میکنه شب عید باباجون شیفت بود ولی چند ساعتی اومد و سال تحویل کنار هم بودیم و رفت، شنبه اول فرودین ناهار رفتیم خونه مامان من، ناهار قلیه ماهی بود که ما خیلی دوست داریم  عصر هم برگشتیم خونه و شب خونه بودیم، آخه خانواده بابایی رفته بودن شهر خودشون چون نوعید بابا بزرگ بابا بود، بابا هم به خاطر شرایط ما نرفت، دیروز هم ...
3 فروردين 1394

هفته شلوغ پلوغ

سلام عمرم، خوبی؟ معلومه که خوبی، تکونای قشنگ و نازت اینو میگن، سونوی قشنگت اینو میگه، الهی من قربونت برم، بذار برات قشنگ تعریف کنم، روز شنبه که وقت دکتر داشتم، تنها رفتم و خانم دکتر معاینه داخلی کرد، یه خورده دردناک و بیشتر از یه خورده احساس بدی داشتم  گفت لگنت برا زایمان طبیعی خوبه و هنوزم بسته س، گفت میتونی ورزش کنی و منتظر باشی تا گل دخترت به دنیال بیاد  وزنمم کرد که 63 کیلو بودم، صدای قلب تو رو هم گذاشت که خیلی شیک و ناز و مهربون داشت تالاپ تولوپ میکرد  قربون اون قلب کوچولو موچولوت برمممممممممم  بعدم برامون سونو نوشت، منم سریع رفتم از اقای دکتر همیشگی وقت سونو گرفتم و رفتم سرکار جلسه، بعد جلسه باباجون اومد دنبالمو...
27 اسفند 1393

هماهنگی کارهای آخر سال

سلام قشنگم، صبح بخیر، دیدی چه صبح زیباییه؟ صبحی که با تکونای تو شروع میشه، بعدش پرده رو کنار میزنم و میبینم ریز ریز برف میباره، واسه برف باریدن یه خورده دیره ولی خب این حال منو خوب میکنه، دستمو میذارم رو شکمم و نازت میکنم، تکونات بیشتر میشه، وبلاگ حسنا جون رو باز میکنمآهنگ لالایی میخونه، تکونای تو بیشتر میشه، برات از حال خوبم میگم، از اینکه مادر و دختر تا ساعت 10 صبح خوابیدیم، از اینکه میخوایم برا ناهار آش دوغ درست کنیم، از اینکه میخوایم با کمک هم یه خورده خونه رو مرتب کنیم، تو این مدت تو با تکونات حرفای مامانو تائید میکنی و دلشو آب  مامان میاد سیستم رو روشن میکنه و شروع میکنه تایپ همین لحظات و حرفا، بابا با وایبر بهمون سلام و صبح بخیر...
19 اسفند 1393

36 هفتگی نخودچی مون

سلام عشقم، خوبی؟ الهی دورت بگردم که اینقدر برام عزیزی  اگه میدونستم اینقدر عزیز و دوست داشتنی هستی برای اومدنت زودتر اقدام میکردم دلبندم  دومین روز هفته 36 هستیم و میتونم به جزئت بگم بهترین روزهای زندگیمونه  همه اینا به لطف خداس، ازش یه دنیا ممنونیم امروز صبح باباجون همراه مامان و باباش رفتن شهرشون، مراسم چهلم بابابزرگ بابا بود، همون پیرمردی که بی نهایت خانواده سه نفری ما رو دوست داشت و همیشه دعامون میکرد و به قول خودش یکی از آرزوهاش دیدن تو بود، از خدا میخوام روحش قرین رحمت و آرامش باشه منم تا ظهر سرکار بودم، قبلش رفتم و یه سری از کارای تمدید گواهینامم رو انجام دادم، جلسه نسبتا طولانی بود و صندلی که من نشسته...
14 اسفند 1393

پاگشای عمه فاطمه

روز چهارشنبه هفته قبل رفتیم مراسم مکه عمه زری من، حسین اومد دنبالمون، من و بابا هر دو سرکار بودیم، برگشتنی هم با دایی حسین اومدیم، همون شب عمه فاطی به بابا پیام داده بود که جمعه خونه ایم که بیان خونه مون، ما هم بعد از مشورت و جا به جایی شیفت جمعه ی من گفتیم بفرمایید. خلاصه من پنجشنبه یه سری از کارامو کردم، سوپ جو درست کردم، قرمه سبزی و سالاد کلم هم همینطور، سبزی خریدم و پاک کردم، بابا هم خونه رو حسابی تمیز کرد و در همه کارها کمک میکرد، البته بابا از صبح رفت سرخاک و غروب برگشت ولی خب شب تلافی غیبتش رو در آورد  جمعه صبح هم بدون استرس بیدار شدیم و بقیه کارا رو کردیم، عمه زهرا هم زودتر اومد کمکم، طفلی یه عالممممممممه ظرف کثیف رو شست یعنی ن...
10 اسفند 1393

34 هفتگی غزلمون

جوجوی مامان امروز 33 هفته و چهار روزه ای  تو خوشمزه ترین موجود دنیایی عسلم  یعنی بذار دنیا بیای تا یه لقمه ت کنممممممم  قورتت میدم غزل انقدر که دوست داشتنی هستی  تنها 45 روز به اومدنت مونده، یعنی نهایت 45 روز دیگه تو بغل خودمی عشقم   چند روز پیش رفتیم یه توالت فرنگی از این سیار ها خریدیم  من خیلی اصراری نداشتم ولی بابا میگفت از این به بعد ازش استفاده کن، میگه بعد زایمان بیشتر به کارت میاد، زیاد باهاش راحت نیستم ولی خب استفاده میکنم  پودر لیدی میل هم خریدیم، اینو هدی گفت خوبه، ما هم طعم کاکائوییش رو خریدیم، قیمتش هم شد 19400 تومن. مزه ش بد نیست و شبی یه لیوان میخورم   دیروز غروب خاله اسیه...
2 اسفند 1393

غزل شیطون و عزیز

سلام دختر قشنگم، این روزها مدل تکون خوردنت عوض شده، دیگه ضربه نمیزنی، بیشتر حالت غلط زدن داری، بعد یکی دو بار هم یه طرف شکمم قلمبه و سفت شده، انگاری مثلا باسنت رو اون قسمت فشار میدی و میاریش بالا، انقدر این کارت لذت بخشه که نگو، منم اون موقع قربون صدقه ت میرم و هی نازت میکنم  از اینکه تو هستی من و بابا خیلی خیلی خوشحالیم، همش حرف تو رو میزنیم، قیافه تو رو تصور میکنیم و هی دلمون آب میشه، دیگه چیزی تا اومدن و بغل کردنت نمونده عمرم، اگه تاریخ تولدت رو طبق تاریخ فیزیولوژیک بدن من حساب کنیم، دقیقا 51 روز دیگه بغلمونی،  بی صبرانه منتظر اومدنتیم. وسایل شوینده و بهداشتیت رو هم خریدیم، یه سری خورده ریز لازم داری، منم کارامو باید د...
26 بهمن 1393